غریـو بی ـهـــوده

زنگِ صدایی، از جایی دور و منفک از آنجا که منم، بلند می شود. کسی به من می گوید. از دنیای دیگری. عالمی که نشانی از آن نمی شناسم و راهی بدان نیست که بر من پیدا باشد. این یک ضرورت است؟ گذرِ سیرِ من از آفاقی پوشالی که به صبایی زیر و رو می شود، از آن ابتدا، گمانی مهمل بود. من ابله نبودم. چیزی می توانست از آن برای من ضرورتی بسازد؟ تو بیخبر نبودی. ضرورت یک دنیا تاریکی، ضرورت این غلافی که هر بار دست آخر خود را بدان مقید می ساختم، از هر ضرورت دیگری گران تر بود. این قید و بستگی که تا اندازه ای از روی میل و رغبت از آن فرمان می برم، از همان ورطه هولناک آشنایی جان می گیرد که میان بعضی و بعضی دیگر از ازل تا به ابد کشیده شده است. با اینهمه، تفاوتی در این میان حاضر نشد، مگر همان ضرورتی که بعید به نظر رسیده بود. عاقبت، تو بیخبر ماندی، و من، به دور از نزدیکی ها.

 

  • بـی ــتــ. اِل

اِتِرنیتی اَند اِ دِی.

و خب هر چیز دیگری که این میان باشد.

 

  • بـی ــتــ. اِل

همین برای یه عمر کافیه.

  • بـی ــتــ. اِل

امیدوارم انقدری سال دیده باشه که کسی از کنارش رد نشه.

  • بـی ــتــ. اِل
از خیلی نزدیک. صدای ناقوس ها شنیده می شود. مدت زیادی می شود. که صدای ناقوس ها شنیده می شود. اما من تمام مدت. بی توجه و سر به هوا بوده ام. مانند روحی که نمی خواست خانه را ترک کند. منتظر بود اما نمی دانست برای چه چیزی یا کسی. تنها، جایی برای ایستادن و نگاه کردن داشت. به هیچ چیز. مطلقا، هیچ چیز. و سکوت پر سر و صدایی که به دنبال آن، می آید. و باز. صدای ناقوس ها. این تنها یک سوگواری به عقب افتاده ست. که در هر به خاطر آمدنی، تخصیص دادن وقتی به آن، به عقب می افتد. وقتی برای به خاک سپردنِ تابوتی از مردار ها. بوی عجیبی در هوا می چرخد و از حقیقتِ به انتها رسیدنِ دنیای بی تا، خبر می دهد. می ماند که تنها بگویم، تقلا برای به گوش رساندنِ رنجی که می بریم، تماما، بیهوده ست. وقتی، مخاطبانِ تو، با ضرب آهنگِ اندوه و زاریِ تو، پا بر زمین می کوبند.



  • بـی ــتــ. اِل
به زمین افتادم. در وقتی که پوست تن َـم درد می کشید و حالتی که رویِ من به خود می گرفت، مرا راضی نمی کرد. نه من، و نه هیچ کسِ دیگری را. اینگونه بود که من خود را، در اسارتِ عارضه ی خطیری یافتم که کسی قادر به دیدن آن نبود، و یا آنکه اگر بود، آنچنان که من وحشت کرده بودم، از دیدن آن، نمی ترسید. از دیدن شکافِ عمیقِ آن زخمِ وخیم، که گهگاهی از آن، قطره هایی روی زمینی که به آن خورده بودم، می چکید. تنها، چند قطره خون. مفهومی از آن به دست نمی آید، نه؟ نمی توانم از شکلی که پدید می آورند، دلخوش و یا بیزار باشم. تنها می شود به آن، خیره، نگاه کرد. قطره هایی که نه چندان زیاد هستند تا جانی از من بگیرند و نه آنقدر کم، که روزی در قرمزیِ ملافه های سفیدم، بیدار نشوم. دلیلی برای ترسیدن از چیزی نمیبینمُ از این رو، از همه چیز، واهمه دارم. چنین تناقضی ناشدنی، در من، ممکن می شود. در من، تمامِ آن تعارضاتِ غیر ممکن، به امکان می رسند. و از وجودِ من، برای آن، استفاده می کنند. و من، می ترسم. بیش از همه، از کسی که به دیدن همه ی این کثافتی که در آن غلط میزنم، در آید. از کسی که جلوتر از جایی که برای تماشا در آن ایستاده بود، بیاید. که من، در پاک کردن کثافتِ این منجلاب، برای آزار ندیدنِ او، ناتوانم. و آزار دیدنِ او هم، مرا، به خوبی، سر افکنده خواهد کرد. که شاید آن هم، تنها یک احتمال اشتباه باشد. هیچ گاه نمی توانم از مقصودی که دارم، اطمینان پیدا کنم. بی مزه ست. بی مزه. به طعم خاکستری که از دستم به زمین میریزدُ او را آزرده می کند. و من باری دیگر آن را روشن می کنمُ او را آزرده تر. این یک تراژدیِ بی پایان می شود که قادر به تمام کردنِ آن، نیستم. شاید من تنها، مستعد، برای ساختن همان تراژدی ها باشم. که میلِ شدیدِ من به هر فاجعه ی مصیبت باری را، توجیه می کند. اما او، نباید با تمامِ آن ذوق و قریحه ای که در درون دارد، به این ویرانی نزدیک شود. و یا بدتر، به آن، دست بزند. اما میدانم که گفتن و نوشتنِ این، جز برای خالی شدنِ بخشی دیگر از ذهنِ فرسوده ی من، حاصلی ندارد. تا وقتی من می توانم به واسطه ی او، از مرگ، هراسی نداشته باشم، صحبت از تمامی این نگرانی ها، بی اهمیت می شود. دیده نمی شود. مگر آنکه باری دیگر، به زمین افتیم. نمی خواهم از این، گیج تر باشم، یا که روی آن بلندی، به تردیدی مکرر، دچار شوم. آن بلندی که روی آن، مرا، به آواز، می خواند. از این پایین، چه تماشایی بود. میدانم که چطور، آن بالا، نفس کشیدن را به خود، سخت می کنم. اما هوسِ دیدنِ او، برای چند لحظه هم که باشد، احتمالِ آن را از ذهن من پاک می کند.



  • بـی ــتــ. اِل

در پی گریزی بی سابقه از خود، حینی که از آن تنگنای ناگوار می گذشتمُ می توانستم افکار یک مرد مرده را در ذهن داشته باشم، به زمین افتاد. درست، پیش روی من. در آن زمان، که من، بی اندازه زشت و سراسیمه به نظر می آمدم. که وقتِ مناسبی برای ملاقات یک دیوانه ی ناب، در پسِ رام های وحشی نبود. که این را هم می دانم، که هیچ زمان، برای من مناسب نخواهد بودُ هیچ زمانِ مناسبی برای من، پیدا نخواهم کرد. چرا که به آن سراسیمگی، عجین و بی تاب شده بودم. برای همیشه و تمامِ مدت زمانی که برای ـَم، بجای مانده بود. در آن وقت که آینه ـَم شکست، همه ی آن دانه های سفید را برای خوردن کنار گذاشتم. اما حال، می توانم آن را در عوضِ تماشای او، بدل کنم. جای گرفته، در میان دوزخی که به حزنی جاودان می رسید، پنهان شده بودمُ باقی نگذاشتن هیچ ردِ واضحی از خود، در آن بیرون، دیدن او را، بی اندازه غریب می کرد. در منتهای آن اقیانوسِ انزوا، که از سر گذشته بودُ در اعماقِ آن، مانده از هر کاری، مگر رنجور و بی فایده شدن بودم. انعکاسی که در چشم من داشت، طوری نبود که بتوانی از موهومی نبودنِ آن، اطمینان داشته باشی.

در تکرارِ گرفتاری به وسواسی بیمار گونه. تکرار می شوم. هر روز. و هر روز. و در اثنای تردیدی مدام به حالِ خود، تا زمانی از لفظی اطمینانی نداشته باشم، اظهاری هم، در موردِ آن ندارمُ هیچ زمان هم برای دانستنِ آن جدیتی به خرج نمی دهمُ از این سو، و تنها از این سو است که هیچ وقت هم، هیچ چیز، نمی گویم. هر شکل و گونه ی قابل تصوری را از خود می گیرم. از منِ من. که تنفری نسبت به من بار آورده ـستُ آن را به اطراف پراکنده می کندُ تمام جهنمی که در آن نفس می کشم را آلوده می سازد. به آن. به وسواسی که به حالِ خود دارم. به ریشخندی که از من جدا نمی کندُ به حال وازده ی مرددِ من میزند.

و با این حال هم، نمی توانم از او چشم بگیرم. از رنگی، که نشان ـَم میدهد. و این، بازداری از ورود به آن انزوا را سختُ سخت تر می کندُ خواستنم را، بیش از آنچه که تا بحال بوده ست. اگر همه چیز پیش رو باشد، اما واگذاشته به حال خود، او همه چیز را می داند. و زمانی که همه چیز تنگ و بسته باشد، او باز هم، همه چیز را می داند. و همه چیز در آنجایی تنگ می شود که من، همه چیز را به اتمام، چشم بسته گذرانده ام. دیدنی که برایم رنج آور بود. و حال، این دمی که مایل به دیدن او هستم، از روشنیِ آن، چشمم می سوزد.




  • بـی ــتــ. اِل

ناشادمانه، خود را، برای دست یافتن به شرحِ حالی حقیقی، به زحمت می اندازم. ناشادمانه. از آن سو که می دانم، آن حالِ مستمر، بعد از خود را، به هیچ شکلی، متفاوت از قبل، نمی کند. به زحمت میفتم. از میانِ گیر و دارِ اسف باری که پیش روی خود، قرار دادم. یا آنکه شاید، قرار گرفت. اما اختلاف بر این میان نبود که چطور و به دست چه کسی، قرار گرفته بود- گرچه، شاید، دانستنِ آن نیز، به نوعی، در چاره کردنِ آن، افاقه می کرد. اما که از زور و رمقِ من، به کلی خارج بود. -. تنها همان، که، بود. و تنها همان. کافی، برای زوال یافتنِ تمام زندگیِ بی قدر و اندازه ام.

می بایست، باقیِ این وجودِ به اجبارِ بی سبب را، میانِ دیگرانی گذاشت که رحمی به حالِ هیچ وازده ای ندارند. و نه حتی درکی که رحمی را به دنبال داشته باشد. گذاشتن و گذراندن، با آن فکر، که شاید رهایی از شرِ بود و وجود، بتوسط مرگ، وجود داشته باشد.

و می بایست به فاصله دار شدن های ناگاه و بی گاه، در آن آشفتگیِ کامل، خو گرفت. که باز ماندن و ایستادن، هیچ، از دراز شدنِ آن، خودداری نمی کند.

تنها توجهی که از من نسبت به تمامیِ آن داستان های بی ارزشِ موهومی، پرت می شود، بواسطه ی شرحِ حالی حقیقی ست که تو بازگو می کنی. شرح حالی که او در گوش ـم، زمزمه می کند. جایی که با انسانِ دیگری، حرف می زنم ـو این، رخدادی نیست که به تکرار اتفاق افتد. زمانی که پروای حالِ مرا پیدا می کند. و من نمی خواهم پیش چشمانِ او که با من می گوید، پیر شوم. میدانی؟

میدانم که باید، برای هر سر سنگینی، بهایی اضافی، پرداخت شود. حولِ تمامِ آن کسالتی که تسلیمِ من نمی شود. از این سو ست که می بایست پیشِ هر هیچِ پر سر و صدایی که غیر قابل درک باشد، گردن گذارم.




  • بـی ــتــ. اِل

به هر تقدیر، در انتها، جز موجی سرد از بهرِ انعقاد خاتمه ای برای این داستان، باقی نمی ماند. از آن سو، در پی یافتنِ خطری نادیدنی، اطراف را می پایم. با دستانی که همیشه می لرزند. از پسِ هر پیشامدی. دوباره به راه می افتم و بعد باری دیگر، باز می ایستم و باری دیگر. در طی ابدیتی فانی. با ترس و لرزی ازلی. که پیوسته از من جدایی نمی یابند. و چیزی هم، در جدا کردنِ آن، موثر واقع نمی شود. دلم از خودم بهم می خورد، زمانی که از همه ی آن می گریزم و در دامِ رختِ خرابِ خواب می افتم، از ارتفاعِ خود ساخته ی هنجار های ضروریِ من در آوردی. که نامنظم، یکدیگر را هل می دهند. و من، که تقلا می کنم چهره ام را حفظ کنم، پیشِ هر چشمی که شاید ابدا، هیچگاه، متوجهِ آن نشودُ هیچ از آن سر در نیاورد. و این است که تمامِ آن را بی ارزش می کند. این چنین، از پا افتاده و تحلیل رفته، باید اقرار کنم به آنکه تا بهمن هم که عقب بروید، صحبتِ متفاوتی، که تا بحال به میان آورده باشم، بیرون نمی توانید کشید. و آنکه . من از بی تفاوتی رنج می برم اما از دیدِ ذهنی، داستان کاملا از قرارِ دیگری ست. که من خود را مسئولِ زمین خوردنِ تک تک افرادی که می شناسم، می دانم. شاید دلیلی برای آن نبینید اما من دلیلی برای آن پیدا می کنم. و می دانم اگر کسی از آن دور بلند می خندد، برای آن است که چیزی در من مسخره و مضحک است. نه چیزِ دیگری. چون من تنها، پست ترین حالتِ ممکن بودنم. این را از دیدِ ذهنی و واقع گرایانه، خوب، میدانم. و این پستی، از برای چه می تواند باشد؟ آنکه همه چیز را بدانم و بچگانه و با بی مسئولیتی سر بر بستر مرگ نگذارم..؟ خنده آور است. چون هیچ کمکی به آن نمی کند و حتی در راستایی خلافِ آن، همه چیز را پیش می برد. چرا که محرک های عدیدی این میان می آیندُ می گذارند هر چیزی، مرا به فکر ببرد. و من، هر یادی را، با هر دستآویزی که پیدا کنم، نگاه می دارم. تکه تکه. که گذشته. در تصرفِ کاملِ من است. و من تعلقِ آن را به من، از دست نمی دهم. تنها تعلقِ خاطری که از آن هیچ ترسی در میان، ندارم. اما چندی ست که این گذشتن و رفتن های پیوسته، هر بار، چیزی از آن، کم می کند. چندی ست که آن، از خاطرِ ناسورم، به بیرون درز کرده ست. و میبینم که به دنبال یافتنِ این قسمت های گم شده، از دور، تا چه اندازه احمق به نظر می آیم. و می بینم که هنوز، پا میان عرصه ی آدمیان می گذارم و هن هن کنان زمین می خورم. و باز می بینم که هنوز آماده نیستم.




  • بـی ــتــ. اِل
لحظه ای از عیب جستن از من، دست نمی کشد. حالیکه من آن را، رها کرده به خود، گذاشته ام و این چنین بود که روی آن صندلی، به تماشا، آرام گرفتم. رد و خطوطِ خطیری که پیوسته به من هستند، را، در نظرم ظاهر می سازد و در عوض، حقِ بود و وجود را از من سلب می کند و مرا محکوم به سیری سایه وار، پیرامونِ خلوتی که از آن، هیچگاه، بیرون نشده بودم.



  • بـی ــتــ. اِل