دلیلی که برای نوشتن به من می دهی، برای ماندن از من باز می ستانی. و این،
به عکس، تا پایان، ادامه دارد. در کنجِ تاریکی از اتاق، دور از منظرِ
دیگران، ورقِ دیگری را از دانه های قرمزِ آن خالی می کنم. و تنهایی را، به
یادِ تو می آورم که در آن، از خونِ آلوده ی من به مسکن ها، دچار به جنونی
بی سبب می شوی. که دلیلی برای آن، به دست، نمی آورم.
اعتصابِ وجود. در نزدیکیِ هر چیزیُ فاصله ی بسیاری که تا آن دارم.
و ناگاه. بازگشت به خود. میان تنفرِ نامفهومی. که دیگر. جایی این میان. ندارد. آن وقت. که تصور می کنی، من. آن یک نفر، باشم. که نجوای اسم تو از او. درونِ این سیاهی. به خود، می پیچد تا در گوشِ تو. تکرار شود.
هستیِ بی تابی که دیگر. هیچ پیداییِ روشنی را، تاب نمی آورد، به ناگاه، اهلیِ مامنِ امنی می شودُ کاناپه ای سرد، در گوشه ی تاریکِ آن. که دستی به آن، نخورده باشد.
همگونیِ مرموزی، میانِ زمانی که یک جعبه از مرگی خود خواسته، روزمره، همراهِ خود، به دنبال دارم. و آن وقتی که در. هجومِ تکرارِ کابوس های بی مقصود، ظاهر می شویُ من، اهمیتی نمی دهم. و کمی بعد، که صحبتی بی منظور، بارِ دیگر، سمت و سوی گمانِ من را، جانبِ تو سوق می دهدُ هنوز هم بیتا، هشیار هست که مرا از بر هم زدنِ خلوتِ تو، بازگرداند. اما دیگر، از پسِ آن فرصتِ پیشِ رو قرار گرفتنِ تو، از تباه کردن آن بیداریِ موهومی که چندی قبل، برای لحظه ای کوتاه، به وقوع پیوسته بود، دست کشیدم.
هنگامی که چیزی، زیرِ آفتاب، تازه می شود. حالیکه خیس، از جنسِ انزوای ژرفِ این سیاهی باشد. می خواهم برای مدتی، دیگر، بمانم. به تماشای آن. مدتی دیگر. که معنای تمامیِ دیگر های دیگرِ این مدت را، تغییر می دهد.
میمیرم. و بار دیگر. بیدار می شوم. تا خود را. به حاشیه برانم. و بارِ تقصیرِ آن را بر دوشِ تو بگذارم.
بار دیگر. بیدار می شوم. تا تنها تکرار کنم. که چیزی. در من کم است.
بار دیگر. تا کمی بیشتر از قبل. رنگ ببازمُ دست به سیاهی ببرم.
و کمی بیشتر بدانم. که فعلی برای انفعال وجود ندارد. همان طور که من. دیگر. خویشتنی.
کمی بیشتر. تا آنکه تو بار دیگر. دست به سرزنش من برداری. برای آنکه در مراقبت از خود. بی احتیاطی کرده ام. پیشِ تو. که پیشِ تو. مراقبت. هیچ گاه. از این بزرگتر نمی شود.
بیدار می شوم. تا این بار. 'من' دست بردارم. از ملاقات های کاریِ انفرادیِ بی حاصلِ تو. که درمانی جز درماندگی برای ـم باقی نمی گذاری.
و بار دیگر. تا بمانم. در تماشای تو در سیرِ جهانی که هنوز. درباره ی آن کنجکاوی.
بار دیگر. تا تو را بگذارمُ از خود سبک کنم.
بار دیگر. که بدانم تو از جنس انزوای خیسِ ژرفِ این سیاهی نیستی. تو از سنگ. برای این پایین بودن نیستی.
بار دیگر. تا بدانم دیگر. بار دیگری. نمانده باشد.
دکتر دیگر نمی گوید. اما این همان مسیری بود، که هر بار هم که بود، برای خود انتخاب می کردم.
که خود را، به هر سمی که دست پیدا کنم، آلوده می سازم تا جریجه ی احساساتِ ناسورم را به نقصان ببرد.
و با کسالتِ خواب آورِ بعد از آن، از هوش می روم.
تا دیگر بیزار نباشم.
و دیگر آنکه سرم به این تنِ نزارم، سنگینی نکند.
گیج می روم. تاب می خورمُ پایین می افتم.
و بیدار می شوم.
که بار دیگر بمیرم.