غریـو بی ـهـــوده

۸ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

این کسالت از من، شرمی برای تکرار، ندارد. و من را در کابوس ها، به تردد، وا می گذارد. و تعلقی که از من، گسیخته می شود. به این جهانُ جهان دِگری. که از قولِ هدایت، می گویم که تنها می تواند، برای عده ای گدامنش خلق شده باشد. زنده به گوری که بی تابیِ عزاداران، او را آسوده، در گورِ خود، نمی گذارد.



  • بـی ــتــ. اِل

دلیلی که برای نوشتن به من می دهی، برای ماندن از من باز می ستانی. و این، به عکس، تا پایان، ادامه دارد. در کنجِ تاریکی از اتاق، دور از منظرِ دیگران، ورقِ دیگری را از دانه های قرمزِ آن خالی می کنم. و تنهایی را، به یادِ تو می آورم که در آن، از خونِ آلوده ی من به مسکن ها، دچار به جنونی بی سبب می شوی. که دلیلی برای آن، به دست، نمی آورم.




  • بـی ــتــ. اِل
پرشِ اذهانِ پریشانی. از روی گمانی. بر گمانِ وحشت بارِ مکروهِ دیگری. که در آنچه پیشِ چشمانِ بدگمانِ تو، می گذارم، دست دارد. و تو را، به اشتباه می اندازدُ این. چیزی نیست، که من خواهانِ آن باشم. اما بر خلاف آن، طوری جلوه می کند که بخواهم، تنها، برای تدارک دیدنِ یک تراژدیِ دردناکِ دیگر، کسی برای پرت کردن به آن پایین داشته باشم. که بخواهم بارِ دیگر، هرزه ی این داستانِ بی پایان شوم.
شاید باید دست به فرار بردارم. اما میل به ماندن در من، مرا چنین، بهت زده، در جای خود، نگه داشته ست. نمی خواهم میانِ آن دو، یکی را به انتخاب بردارم. نه آن اندازه دور و نه به آن حد نزدیک. که من برای نزدیکی، بستگی های گزافِ عمیقی که به داشتن های ناشناخته ای منجر می شود، به جا نیستم.
دست نوشتی که دیگر، خوانده نمی شود. و شاید. دیگر برای همیشه. چنین، دست نخورده، بماند.
سرسام و بی قراری به حدی که در هیچ حالتی، نتوان برای لحظه ای، در آن، ساکن ماند. تهوع. دل آشوبی تا قی کردنِ هر آنچه که نخورده باشی. بی فکری. در هر آنچه دست به انجامِ آن بر نمیداری. همه ی آن، باید، نشانه هایی از مسمویتِ داروییِ دیگری باشد. که شاید، اتمامی تا لحظه ی مرگِ من، نداشته باشد.
و باز هم. فراموشی. درباره ی هر چیزی که. باید در این مطلب. بازگو می کردم.
تفاوتی می کند؟
تنها بایدی که وجود دارد، آن است که تو را به اتمام، از این برزخ، برانم. اتمامی که قرار بود، در بردنِ من باشد. بی هدف. بی هدف.



  • بـی ــتــ. اِل

اعتصابِ وجود. در نزدیکیِ هر چیزیُ فاصله ی بسیاری که تا آن دارم.

و ناگاه. بازگشت به خود. میان تنفرِ نامفهومی. که دیگر. جایی این میان. ندارد. آن وقت. که تصور می کنی، من. آن یک نفر، باشم. که نجوای اسم تو از او. درونِ این سیاهی. به خود، می پیچد تا در گوشِ تو. تکرار شود.

هستیِ بی تابی که دیگر. هیچ پیداییِ روشنی را، تاب نمی آورد، به ناگاه، اهلیِ مامنِ امنی می شودُ کاناپه ای سرد، در گوشه ی تاریکِ آن. که دستی به آن، نخورده باشد.

همگونیِ مرموزی، میانِ زمانی که یک جعبه از مرگی خود خواسته، روزمره، همراهِ خود، به دنبال دارم. و آن وقتی که در. هجومِ تکرارِ کابوس های بی مقصود، ظاهر می شویُ من، اهمیتی نمی دهم. و کمی بعد، که صحبتی بی منظور، بارِ دیگر، سمت و سوی گمانِ من را، جانبِ تو سوق می دهدُ هنوز هم بیتا، هشیار هست که مرا از بر هم زدنِ خلوتِ تو، بازگرداند. اما دیگر، از پسِ آن فرصتِ پیشِ رو قرار گرفتنِ تو، از تباه کردن آن بیداریِ موهومی که چندی قبل، برای لحظه ای کوتاه، به وقوع پیوسته بود، دست کشیدم.

هنگامی که چیزی، زیرِ آفتاب، تازه می شود. حالیکه خیس، از جنسِ انزوای ژرفِ این سیاهی باشد. می خواهم برای مدتی، دیگر، بمانم. به تماشای آن. مدتی دیگر. که معنای تمامیِ دیگر های دیگرِ این مدت را، تغییر می دهد.




  • بـی ــتــ. اِل
این روز، درست. روزی بود. که ظاهر شدی. تا من. هنوز بخواهم. دلتنگی کنم. اما راهِ مناسبی. برای آن پیدا نمی کنم. دیگر. همان طور. که خیلی چیز های دیگر. و در عوض. یک قوطیِ خالی با برچسبِ مکمل را. از مسکن پر می کنم. از یک بسته از آن. آن اندازه که برای یک فقره مرگِ به جا. کافی باشد. و در قسمتی از کیفم. پشت کتاب هایم. در پسِ چیزی که می نمایم. و گاها در تظاهر آن هم، اشتباه می کنم. پنهان ـش می کنم. به انتظار. تا چه زمانی باشد. وقتی که می بایست به آن. دست ببرم. این بار دیگر نمی پرسم. تنها می گویم. کسی. تو را. از دست. داده ست. درست من. درست همان وقت. که برگشتی، برای دیدنِ من. که همان طور که پیش از آن فکر می کردم. دیدنِ تو. هیچ گاه. مقدر نشده بود، به انجامِ خوشایندی نزدیک شود. چرا که تو، دیدی. تعلقی برای داشتن ندارم. و نه شوقی برای ماندن. و نه چیزی برای خواستن. و اینطور بود که دست به تنفر از من برداشت. آن قسمت از تو. که به اختیارِ تو نیست. گاها ظاهر می شود. حقیقت را در گوشِ من. می کوبد. و بارِ دیگر ناپدید می شود. تا دوباره من. دست به خطایی ببرم، که حتی متوجه آن هم نیستم. اینطور بود. که هر روز. برای نداشتنِ چیزی که به آن اصرار می کردم. بیشتر از من. کینه گرفتی. و اینطور بود که من. راهی برای رفتن. ندیدم. ایستادم. باز به تماشای تو. که دیگر. هیچ فاصله ای از من نداشتی. و از این فاصله. توانی برای نگه داشتنِ آن بستگیِ گزاف. نداشتم. و می دانم این کلمات. هیچوقت. قرار نیست در نظرِ تو. معنا پیدا کند. و فکر نمی کنم. هیچوقت حتی، بخواهی. که. معنا پیدا کند. اینکه، تنها. 'سرما' ی تو. نیاز بود. برای زنده ماندنِ من. تا دردی باشد که بیش از آن. از خویش. دور شوم. واپسین نیازی که برای ابرازِ بودُ وجودِ خود، داشتم. اما دیگر وجودی. برای داشتن ندارم. نه حتی نیازی برای داشتن آن. دیگر هیچ چیز ندارم. نه حتی تو. نه حتی در این روز. که من هیچوقت، دلیلِ آن. نبودم. دلیلِ بودنِ تو. که همیشه برای آن، بیش از حد، بی قدر و محقر بودم.




  • بـی ــتــ. اِل
بیزارم. گاه. باید از این درماندگی دست بردارم. گاه به معنای زود. که دیگر. دیر است.
همان طور. که از روی نمودن به تو. که این تو. تنها به تو. منظور نمی شود.
و همان طور. از سرایتِ بی میلیِ بدخیمِ وجودم. که باید آن را. تنها در خود. فرو ریزم. که تنها بستگیِ آن. به من ست.
دیگر چیزی نیست. که بخواهم با تو. تقسیم کنم.
یا هر چیزی. که بتوانم. به زبان بیاورم.
باید دست بکشم. از جلوه ی این اشتیاقِ ساختگی. در مراوده با هر کسِ دیگری. که به محض پیدا گشتنِ آنان. از میان. می رود.
هم آن سان که تو. دست کشیدی. از من. وقتی. به جانبِ مرگ. ایستاده بودم.
نه آنکه خواسته باشم مرا از لبه ی ورطه ی آن. به کناری می کشیدی.
تنها. نیازِ مبرمی. به دلتنگی ستُ دلخوشیِ بعد از آن.
که دیگر. چیزی نیست. در من. آتش گیرد.
افتادم. در جایی که دیگر در آن نمی توان. زیبا شد. نه حتی به اندوهِ سرآمده ای. که همیشه از گذشته. بر من سنگینی می کرد.
بدون درکِ کمترین احساسی از هوس. که خواستارِ آن ـم. که آن. نیست دیگر. در آنچه حتی می پنهانم.
تنها. میل به گریز از تو. مانده که در من چنگ می زند.
آن زمان. که نزدیک تر از من به من می شوی.
وقتی که از بی تا. خالی می شوم.
آن وقت. می توانی. خودخواه نباشی؟ یا اصلا. کمتر از آنی که عزادارِ من بمانی؟
دیر است.
دیر استُ نیازی نیست. بر من. گمانِ بد ببری.
چرا که دیگر باید. تو را رها از این بند. بگذارم.
بیشتر از این. نباید خودخواه بمانم. تا دیگر از شِکوِه و بیزاریِ من. به ستوه نیاییُ من دیگر در خود به ملال، با یکی مرده، سخن نگویم.
فرصتی. که دیگر نمی توانم. آن را. صرفِ تامل بیشتری بر این دشواری کنم.
شاید آگاهانه تلقی نشود. اما عاقلانه تر از آن است. که وقتِ بیشتری بگذرانم. برای ماندن. در این کثافت. که از همیشه بیشتر است.




  • بـی ــتــ. اِل

میمیرم. و بار دیگر. بیدار می شوم. تا خود را. به حاشیه برانم. و بارِ تقصیرِ آن را بر دوشِ تو بگذارم.

بار دیگر. بیدار می شوم. تا تنها تکرار کنم. که چیزی. در من کم است.

بار دیگر. تا کمی بیشتر از قبل. رنگ ببازمُ دست به سیاهی ببرم.

و کمی بیشتر بدانم. که فعلی برای انفعال وجود ندارد. همان طور که من. دیگر. خویشتنی.

کمی بیشتر. تا آنکه تو بار دیگر. دست به سرزنش من برداری. برای آنکه در مراقبت از خود. بی احتیاطی کرده ام. پیشِ تو. که پیشِ تو. مراقبت. هیچ گاه. از این بزرگتر نمی شود.

بیدار می شوم. تا این بار. 'من' دست بردارم. از ملاقات های کاریِ انفرادیِ بی حاصلِ تو. که درمانی جز درماندگی برای ـم باقی نمی گذاری.

و بار دیگر. تا بمانم. در تماشای تو در سیرِ جهانی که هنوز. درباره ی آن کنجکاوی.

بار دیگر. تا تو را بگذارمُ از خود سبک کنم.

بار دیگر. که بدانم تو از جنس انزوای خیسِ ژرفِ این سیاهی نیستی. تو از سنگ. برای این پایین بودن نیستی.

بار دیگر. تا بدانم دیگر. بار دیگری. نمانده باشد.




  • بـی ــتــ. اِل

دکتر دیگر نمی گوید. اما این همان مسیری بود، که هر بار هم که بود، برای خود انتخاب می کردم.

که خود را، به هر سمی که دست پیدا کنم، آلوده می سازم تا جریجه ی احساساتِ ناسورم را به نقصان ببرد.

و با کسالتِ خواب آورِ بعد از آن، از هوش می روم.

تا دیگر بیزار نباشم.

و دیگر آنکه سرم به این تنِ نزارم، سنگینی نکند.

گیج می روم. تاب می خورمُ پایین می افتم.

و بیدار می شوم.

که بار دیگر بمیرم.




  • بـی ــتــ. اِل