غریـو بی ـهـــوده

۲ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

چطور.
بردارم. دست. از کشیدنت.
که دچار شده م به آن حجم گرمی که از من بیرون نمی شود.


  • بـی ــتــ. اِل

وقتی کلمات برای تو معنا نمی شدند، می خواستم دیگر هیچ زمان، هیچ نگویم. یک دانه ی سفید.خیالِ تو رنگ می بازدُ سرما روی تنم می نشیند. یک دانه ی سفید دیگر. رقم می زنم، آن انحنای بی ترکیب صورتم را. با رنگ های سیاه و سفید. گود می رود چشمانمُ کلیشه ی لبخندم که دیگر هولی ندارد، مکرر می شود. همآنقدر متوسط، که همیشه به میانه ایستاده ـم. دانه ی سفید دیگری. در فشارِ حزن آورِ بسترِ بی رمقی، قد می کشم ـو روشنای گرگ و میشِ پسِ پرده ی اتاق، می گوید روزِ دیگری از مرگ باز ماندمُ روزی دیگر هم، وضع بهتر نخواهد شد. تنها جرعه ای بیشتر از کثافتِ امواجِ محیط خوردن ـست و کف آوردن. نه آنکه از قرص ها باشد، این تهوعِ سگی. فقط روزها بلند ـند و روشنیِ خورشید، گسترده و زرد.


  • بـی ــتــ. اِل