غریـو بی ـهـــوده

۱ مطلب در آبان ۱۴۰۱ ثبت شده است

زنگِ صدایی، از جایی دور و منفک از آنجا که منم، بلند می شود. کسی به من می گوید. از دنیای دیگری. عالمی که نشانی از آن نمی شناسم و راهی بدان نیست که بر من پیدا باشد. این یک ضرورت است؟ گذرِ سیرِ من از آفاقی پوشالی که به صبایی زیر و رو می شود، از آن ابتدا، گمانی مهمل بود. من ابله نبودم. چیزی می توانست از آن برای من ضرورتی بسازد؟ تو بیخبر نبودی. ضرورت یک دنیا تاریکی، ضرورت این غلافی که هر بار دست آخر خود را بدان مقید می ساختم، از هر ضرورت دیگری گران تر بود. این قید و بستگی که تا اندازه ای از روی میل و رغبت از آن فرمان می برم، از همان ورطه هولناک آشنایی جان می گیرد که میان بعضی و بعضی دیگر از ازل تا به ابد کشیده شده است. با اینهمه، تفاوتی در این میان حاضر نشد، مگر همان ضرورتی که بعید به نظر رسیده بود. عاقبت، تو بیخبر ماندی، و من، به دور از نزدیکی ها.

 

  • بـی ــتــ. اِل