غریـو بی ـهـــوده

۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

اما این ضعف، چندان هم، دور از ذهن و غریب نیست. که به تکرار، تصویری حیوانی از وجودِ بی حاصلِ خودم را در ذهنم، شکل می دهد که عاطل، با بازوهای آویزان و تبسمی کج، پیش روی تصویری تکراری از محیطِ آن بیرون -که تمام ـش را کسالتی زرد، روشن کرده ـست- زانوهایش را در بغل کشیده ست. اگر قدمی از قدم بردارد، از حال می رود. انگار که وقتِ نقاهتِ آن، هیچگاه به پایان نخواهد رسید و از رخوتِ آن، هیچ زمان، بیرون نخواهد شد. طی یک ابدیت. که یارای گذر از آن را ندارد. ابدیتی که به هیچ سمتی دراز نمی شودُ انتهایی جز ابتدای باطلِ خود، ندارد.




  • بـی ــتــ. اِل

"قلقلک طولانی و ناگوار. دچار شده م. به این کثافت. دچار تهوع. و دیگر به شکلی که مانند قبل نیست. از آن پس، تهوع نگهم داشته ست. تهوع درون من نیست. این منم که درون آن قرار گرفته ام."




  • بـی ــتــ. اِل

مختصر جانورانی. در پیِ اشتهای سیری ناپذیرِ شهوانیُ فریفتگیِ خود، از برای زوالِ خویشتنِ خویش، سر برآورده اند. و در این فقدان، از هیچ کششی، فروکش نمی کنند. چرک و تعفنِ ماهیتِ فاسدِ حیوانیِ خود را، به هر گونه، در هر سمتی که باشد، قی می کنند و این. حتی شاید از روی خود خواهیِ نفرت آوری، به شکلی خیر خواهانه درآید که از آن، دلم بهم می خورد. سرم سنگین می شودُ خالی کردن آن در مطالبی که تنها تاریخ عوض می کنند، به مراتب سخت تر. گریزی از آن ندارم. خودم را چون دیوی در آینه، به دام انداخته ام. مثله شده، با حیرتی مداوم، که چیزِ زیادی از آن باقی نمانده، خیره به من، نگاه می کندُ لحظه ای از من، دور، نمی شود. از راندن او، به هر کناری، عاجز مانده امُ او. از هیچ تدارکی برای از پا در افتادگی عم، شانه خالی نمی کند. هر رفت و شدی را، به جهتِ کوچک ترین تقصیری از آن، شدتِ بی اندازه ای می بخشدُ محنت آن را بر دوشم می گذارد. و دیگران. که از پسِ سکوتِ این استیصال، به کین و تقاص، بیرون کشیده اند. دست برده به آلتِ استیلای خود، سمت و سوی هر جواری که اجازه ی نشستن داشته یا حتی نداشته باشند، روانه می شوند. و می توانند این میان، روی زمینگیریِ من که در راه مانده ام، سواری بگیرند. که در دچار به هراسی موهومی، بی دفاع می شوم. فلج می شوم. گونه ای گرفتگی میانِ کالبدِ حیوانی ام که ضعف و بی حالیِ شدیدی در پی دارد و ممکن است به هر نوعی تجاوز و آزار جنسی سبب شود. اما این تنگدلی، در هم کشیدگیِ مرا برای تو باز می کند. تفاوتی ندارد اگر از پسِ آن، آسیب پذیر تر از همیشه، بیرون شوم.




  • بـی ــتــ. اِل

پهلوی من را برای نشستن انتخاب می کند. احتمال می دهم اگر پشت آن شیشه های تیره ی رنگ گرفته نبودم، از آن پشیمان می ماند و جایی جز آن را بر می داشت. دستانم، برای هر اتفاقی که خارج از برنامه باشد، یا از تصور من برای آن روز، به دور باشد، شروع به لرزیدن می کنند. اما هر چه نباشد، دستِ آخر، باری دیگر، خاطرم آورد که تا چه اندازه از من، نفرت دارم. بابت هر چه که هست و بیشتر آنکه نیست. که آن لحظه، حتی قادر به نگاه داشتن سیگار میان انگشت ـانش هم نبودُ آن. بیش از لحظه ای قبل. دلم را زد.

دیگر تکانم نمی دهد. تنها همه چیز را می بینم. تنها همه چیز را می شنوم. که در گذشته هم جز این نبود اما هنوز، احساسی برای داشتن، یا که دردی برای تکرار شدن. داشتم. نه تا این اندازه، مسموم و از کار افتاده. بر رختِ رخوتِ خوابِ خرابی که، از من نباشدُ تنها بی گانگی و خواب رفتگیِ آن بر من، مانده باشد. دیگر سَری که بر تنم سنگینی می کند، از من نیستو تنها نفرتم را تکثیر می بخشد. از من. از بود و وجودِ تمامی که برای هوسی از پیش تعیین شده، محکوم به معاشقه با هرزه ای هستید که خودتان باشید. از آنکه ماهیانه ناگزیرـم به درد و کثافت و خونریزی. یا به داشتن مهبلی برای داشتن فرزندی از پوست و استخوان که بخواهد تن و بدن ـش را بر روی این نجاست، به هر سویی، بکِشاند. میان ضعف و رخِوتی که هر روز رمقِ سرپا شدن را از وجودم کم می کند. که در آینه، انعکاسِ صورتِ آن، که هیچ قسمتِ قابل فهمی در آن پیدا نمی شود، حوصله م را سر می برد.




  • بـی ــتــ. اِل