پهلوی من را برای نشستن انتخاب می کند. احتمال می دهم اگر پشت آن شیشه های تیره ی رنگ گرفته نبودم، از آن پشیمان می ماند و جایی جز آن را بر می داشت. دستانم، برای هر اتفاقی که خارج از برنامه باشد، یا از تصور من برای آن روز، به دور باشد، شروع به لرزیدن می کنند. اما هر چه نباشد، دستِ آخر، باری دیگر، خاطرم آورد که تا چه اندازه از من، نفرت دارم. بابت هر چه که هست و بیشتر آنکه نیست. که آن لحظه، حتی قادر به نگاه داشتن سیگار میان انگشت ـانش هم نبودُ آن. بیش از لحظه ای قبل. دلم را زد.
دیگر تکانم نمی دهد. تنها همه چیز را می بینم. تنها همه چیز را می شنوم. که در گذشته هم جز این نبود اما هنوز، احساسی برای داشتن، یا که دردی برای تکرار شدن. داشتم. نه تا این اندازه، مسموم و از کار افتاده. بر رختِ رخوتِ خوابِ خرابی که، از من نباشدُ تنها بی گانگی و خواب رفتگیِ آن بر من، مانده باشد. دیگر سَری که بر تنم سنگینی می کند، از من نیستو تنها نفرتم را تکثیر می بخشد. از من. از بود و وجودِ تمامی که برای هوسی از پیش تعیین شده، محکوم به معاشقه با هرزه ای هستید که خودتان باشید. از آنکه ماهیانه ناگزیرـم به درد و کثافت و خونریزی. یا به داشتن مهبلی برای داشتن فرزندی از پوست و استخوان که بخواهد تن و بدن ـش را بر روی این نجاست، به هر سویی، بکِشاند. میان ضعف و رخِوتی که هر روز رمقِ سرپا شدن را از وجودم کم می کند. که در آینه، انعکاسِ صورتِ آن، که هیچ قسمتِ قابل فهمی در آن پیدا نمی شود، حوصله م را سر می برد.