غریـو بی ـهـــوده

۷ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

.

هیچ چیزِ تازه ای نیست.

که این همه چیز را آزار دهنده تر از قبل می کند؟ دیگر حتی نیازی به صحبتِ آن هم نیست.

تنها، در پیِ جمله ی حساب شده ای برای شروعِ این مطلب بودم. تا باری دیگر، تحتِ عنوانی جدید برای آن، از هر آلتِ قتاله ای که روزانه در من فرو می رود، نقل کنم.

اگر برای همه چیز، ارزشی قائل هستید، شما می بایست یا به مقدارِ لازم، ساده لوح و کند فهم باشید. و یا آنکه تنها، یک دروغگوی مناسب، با ذهنیتی آکنده از تفکراتِ سادیستیک.

به هر حال، در حالِ حاضر، همه چیز نفرت انگیز ستُ در راس آن، من. با انبوهی از استیصال که مادام، دچار به ازدیاد و زیاده روی می شود. در ادراکِ صادقانه ای از حقیقت. حقیقتی میانِ سیرِ تصادفات و سوتفاهماتِ پی در پی ای که در پشتِ آن، من تنها، دستپاچه و هراسان، مانده ام.

چیزی جز، آنچه با نام و نشانیِ رویداد، به یاد آورده می شود، در حالِ رخ دادن بود. هر چه بود، در درونِ من بود. درونِ من. نه پیشِ چشمانِ حاکمِ تو. که سطر به سطرِ تمامیِ مطالبی که در پیِ محاکمه ی من، رقم زده ای، توضیحی از من، به دست نمی دهد. آن جملاتِ چهار خطی؟ نه حتی یک خط از آن. که من، آنچه نداشتم، ادعایی برای قهرمانی بود. و هر آنچه بود، باز هم تنها، ماندن به انتظار بود، تا آنکه دیگر از چشم داشت به دگرگونیِ منُ بیزاری از عدولِ من، دست برداری. که هر ادعایی، از آنِ تو بود. به رفتن برای قهرمان ـی. قهرمانی که از برای به تعویق افتادنِ بی باکیِ من، تقاضا می کند تا فرصتِ کافی برای به دور افتادن از من داشته باشد. که این چنین، هیچ انجامی برای به دست آوردن، باقی نمی گذاری. و چند قدم دور تر، کودکانه، بر سرِ من خراب می شوی که دیگر چیزی برای خرج کردنِ وجودِ آن، باقی نمانده باشدُ این تنها، همه، دلیلِ گذاشتن و رفتنِ من باشد. که هر چه بود، از نخواستنِ تو، به دور بود. هر چند از آن هم دیگر، تفاوتی حاصل نمی شود.

که هستیِ من دیگر ظرفیتِ لازم برای نگه داشتنِ من در جای خود را ندارد. که در حالِ فرو ریختن به نظر می رسد. که من می بایست، گسیخته از هر چیز، در اطراف چرخی بزنم، برای باقیِ آن. با مسمومیتی که به سینه ـم چنگ می زند.

که با چشم پوشی از تقلایی که برای امتناع از آن می کند، آن را به اشتباه برای خود بر ندارید.

که هیچ یک، نیازی به نگه داشتنِ آن، نخواهید داشت. اگر بدانید.



  • بـی ــتــ. اِل

.

دلم فشرده شد. 




  • بـی ــتــ. اِل

جسمِ نفرین شده م را، از اوهامِ وسوسه انگیزِ تو بیرون می کشم. و جایی دور، از آنچه هستم، نزدیک به بدگمانیِ تو، می اندازم. تا از تجربه ی موهبتِ زشتی که خود به خود بخشیده ای، دست بکشی.

دیگر به ارزشِ بی مقدارِ خود. خو گرفته امُ کوتاهیِ دیوارِ آن.

و بارِ دیگر. بدوِ دیگرهای دیگری. که از نو. دست به تکرار بر داشته اند.

و من هنوز. آنچنان نفرت انگیز. برای هر دزِ مشخص و یا نا مشخصی، از تعلق پیدا کردن به آن. که آن. بیش از آن جلوه ی بصریِ بدمنظری ست، که دارم.

و بی اندازه، شایسته ی اتهاماتِ عدیدِ توجیه شده ای، که دلیلی برای آن، ندانمُ تنها، هماره، محکوم به هر بود و نبودی. در انتهام. که دیگر مرا. از هر نگاه داشتنی، وا می گذارد.

درست، در میانه ی راه. آنجا که نه می توانم رفتُ نه می توانم ماند.

نه حتی اگر همه خلوتِ من باشدُ من همه، خلوتِ خود.




  • بـی ــتــ. اِل

جایی نیست. نه برای نگه داشتنِ آن. و نه حتی، از برای فرو بردنِ آن. که من، فاقد از هیچ حفره ای، در میانِ سینه و لای پای ـم، درست شده ـم. و آن، دردناک است. بر خلافِ آنکه، نداشتنِ چیزی، دور از انتظار ـست که رنج آور باشد. و ممکن ـست تصور کنید، از سنگینیِ فشارِ روانیِ آن باشد که می گویم. اما، نه. جز آن است، که می گویم. دردناک ـستُ وخیم. همان طور که از ابتدا. و میان دردی که مرا در خود، گیج و رنجور نگه داشته ـست. دست دراز می کند. بی رحمیِ سایه ی هادمِ تو. به دست های من. و آن، می شود، آن رخنه ی سرایتِ تاریکیِ تو. به سایه ی بی سرِ من. چنگ می اندازدُ تمامیِ مقدارِ آن را، به سودگی می برد. ترک بر میداریُ لرز می کنم. چشم می گذاری. روی واهمه ی کودکانه ی من. تا میانِ قهقهه ی جنونِ برهنه ی سایه ی تو، دست به سیاهیِ وجودم بسایی. گیج می رومُ فرو می افتی. به درونِ من. سایه ها بلند می شوند. سایه های مصلوب. آبستنِ مرگ می شومُ فراغتی از پسِ آن، نمی آید. که تو. می توانی از آن دور هم، ببینی چه خلقتِ ناقصی می تواند داشته باشد، برای زاده شدن.




  • بـی ــتــ. اِل

.

و من فقط.
همینطور.



  • بـی ــتــ. اِل
در این صوتِ سردِ بی رحمانه. هیچ آینده ای، برای خندیدن، وجود ندارد. که من تنها، خود را، به خود زنجیر کرده ام. من، در بندِ منم. این است، آنچه منم. آنچه، دردِ هستی یافتن، دارد. و دیگر، آنچه که، درکِ نیستی را، جای وجدِ وجود، به من پیشکش می کند. مرا از نزدیکی، وا می گذارد. تا از آن، تمامِ آن را، نصیبِ خود کند. و مرا، پیش از آنکه مرگ، دگرگون می سازد. بر جور کشیدن از من، تسلطِ به خصوصی دارد. که هماره آن را، صرفِ اختلالاتِ نا خواسته ی واماندگیِ من می کند. هیچ گاه، نگذارد کلمات مناسب را پیدا کنم. پس از آن رو، لیوانی حل شده در سم را، برای من، سر ریز می کند، وقتی که دیگر حرکتی، از تنِ بی جانِ من، بر نمی آید.




  • بـی ــتــ. اِل

در دستبردِ شبانه ای. به ردِ باقی از آنچه سر آمده ـست. دیگر تو را. پیدا نمی کنم. و در خواب نمی شوم. تا در تاریکیِ سکوتِ وسوسه انگیزِ آن، لکه های قرمزی را روی صفحه های سفیدِ از قلم افتاده، به جا بگذارم. چشمانم سیاهی می رود. دردی در سرم می کوبد و اتاق. به دور آن. می چرخد. و آن تابوت قرمز رنگ را، سمتِ من، روانه می کند. که من دیگر از آن، هراس دارم. تا مرزِ بی هوشی. از آن، هراس دارم.




  • بـی ــتــ. اِل