که این همه چیز را آزار دهنده تر از قبل می کند؟ دیگر حتی نیازی به صحبتِ آن هم نیست.
تنها، در پیِ جمله ی حساب شده ای برای شروعِ این مطلب بودم. تا باری دیگر، تحتِ عنوانی جدید برای آن، از هر آلتِ قتاله ای که روزانه در من فرو می رود، نقل کنم.
اگر برای همه چیز، ارزشی قائل هستید، شما می بایست یا به مقدارِ لازم، ساده لوح و کند فهم باشید. و یا آنکه تنها، یک دروغگوی مناسب، با ذهنیتی آکنده از تفکراتِ سادیستیک.
به هر حال، در حالِ حاضر، همه چیز نفرت انگیز ستُ در راس آن، من. با انبوهی از استیصال که مادام، دچار به ازدیاد و زیاده روی می شود. در ادراکِ صادقانه ای از حقیقت. حقیقتی میانِ سیرِ تصادفات و سوتفاهماتِ پی در پی ای که در پشتِ آن، من تنها، دستپاچه و هراسان، مانده ام.
چیزی جز، آنچه با نام و نشانیِ رویداد، به یاد آورده می شود، در حالِ رخ دادن بود. هر چه بود، در درونِ من بود. درونِ من. نه پیشِ چشمانِ حاکمِ تو. که سطر به سطرِ تمامیِ مطالبی که در پیِ محاکمه ی من، رقم زده ای، توضیحی از من، به دست نمی دهد. آن جملاتِ چهار خطی؟ نه حتی یک خط از آن. که من، آنچه نداشتم، ادعایی برای قهرمانی بود. و هر آنچه بود، باز هم تنها، ماندن به انتظار بود، تا آنکه دیگر از چشم داشت به دگرگونیِ منُ بیزاری از عدولِ من، دست برداری. که هر ادعایی، از آنِ تو بود. به رفتن برای قهرمان ـی. قهرمانی که از برای به تعویق افتادنِ بی باکیِ من، تقاضا می کند تا فرصتِ کافی برای به دور افتادن از من داشته باشد. که این چنین، هیچ انجامی برای به دست آوردن، باقی نمی گذاری. و چند قدم دور تر، کودکانه، بر سرِ من خراب می شوی که دیگر چیزی برای خرج کردنِ وجودِ آن، باقی نمانده باشدُ این تنها، همه، دلیلِ گذاشتن و رفتنِ من باشد. که هر چه بود، از نخواستنِ تو، به دور بود. هر چند از آن هم دیگر، تفاوتی حاصل نمی شود.
که هستیِ من دیگر ظرفیتِ لازم برای نگه داشتنِ من در جای خود را ندارد. که در حالِ فرو ریختن به نظر می رسد. که من می بایست، گسیخته از هر چیز، در اطراف چرخی بزنم، برای باقیِ آن. با مسمومیتی که به سینه ـم چنگ می زند.
که با چشم پوشی از تقلایی که برای امتناع از آن می کند، آن را به اشتباه برای خود بر ندارید.