ماجرا های حقیقیِ من، در لحظه، معنایی پیدا نمی کنند. که این وابسته به کمبودِ درک و دریافت من در زمان حال ست. تنها، تحت عنوان گذشته ست که می توانند مرا سمت خود بکِشند. چرا که دیدنِ تمام شدنِ آن، غمبار و دردناک ست و من، تنها، در خور و محتاجِ این غم ست، که هستم. نه سنگی که، شاید هیچ گونه احساسی از این دست، آن را جا به جا نکند. هیچ احساسی از هیچ دست. و آن ماجرا های حقیقیِ باقی، در حافظه ی بیحال و سالخورده ـم، همراه با جزئیاتی کافی و گاه بدونِ آن. که این، به اهمیتِ آن، مربوط نمی شود. اگر توانِ آن را داشتم، چیزی برای فراموش کردن باقی نمی گذاشتم. این، تنها، مربوط به کهولتِ سنِ من ست و استیصالی که به دنبال دارد. در فکر کردن. در به خاطر آوردن. در گذر کردن. گذر از دریا ها. که من، پشتِ آن، باقی ماندم. بی انصافی ست اگر بگویم جا گذاشته شدم. من فقط، باقی ماندم. آن پشت، ماندم. و هنوز هم، ندانم که واهمه داشتم یا تنها آنکه گذر از آن، هیچگاه چیزی نبود که خواهانِ آن بودم. من فقط، غرق شده در گندابِ کثافتِ خود، همه چیز را، دیدم. و در حد و فاصلِ بین نزدیکی ها و دوری ها، پیش آمدگیِ هیچ دستی، مرا از این فرو رفتگی، بیرون نکشید. و همه ی این، مرا در جای دوری گذاشت. به همراهِ تلنبارِ داغی از تاسف، که باید به حالِ خود، می خوردم. و می دانم که این هم، باز، مرا به جای دور تری می برد که از آنجا دیگر هیچ چیز شنیده نمی شود.