غریـو بی ـهـــوده

۴ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

ماجرا های حقیقیِ من، در لحظه، معنایی پیدا نمی کنند. که این وابسته به کمبودِ درک و دریافت من در زمان حال ست. تنها، تحت عنوان گذشته ست که می توانند مرا سمت خود بکِشند. چرا که دیدنِ تمام شدنِ آن، غمبار و دردناک ست و من، تنها، در خور و محتاجِ این غم ست، که هستم. نه سنگی که، شاید هیچ گونه احساسی از این دست، آن را جا به جا نکند. هیچ احساسی از هیچ دست. و آن ماجرا های حقیقیِ باقی، در حافظه ی بیحال و سالخورده ـم، همراه با جزئیاتی کافی و گاه بدونِ آن. که این، به اهمیتِ آن، مربوط نمی شود. اگر توانِ آن را داشتم، چیزی برای فراموش کردن باقی نمی گذاشتم. این، تنها، مربوط به کهولتِ سنِ من ست و استیصالی که به دنبال دارد. در فکر کردن. در به خاطر آوردن. در گذر کردن. گذر از دریا ها. که من، پشتِ آن، باقی ماندم. بی انصافی ست اگر بگویم جا گذاشته شدم. من فقط، باقی ماندم. آن پشت، ماندم. و هنوز هم، ندانم که واهمه داشتم یا تنها آنکه گذر از آن، هیچگاه چیزی نبود که خواهانِ آن بودم. من فقط، غرق شده در گندابِ کثافتِ خود، همه چیز را، دیدم. و در حد و فاصلِ بین نزدیکی ها و دوری ها، پیش آمدگیِ هیچ دستی، مرا از این فرو رفتگی، بیرون نکشید. و همه ی این، مرا در جای دوری گذاشت. به همراهِ تلنبارِ داغی از تاسف، که باید به حالِ خود، می خوردم. و می دانم که این هم، باز، مرا به جای دور تری می برد که از آنجا دیگر هیچ چیز شنیده نمی شود.



  • بـی ــتــ. اِل

هنوز. وقت به وقت، در جست و جوی تکیه گاهی سخت و تحت حمایتی درهم، حماقت خود را بیرون می ریزم. و آن بیرون، در پناه کثیف جانداران، هنوز برای قدم زدنی، کفش های خود را از پا در می آورم، تا هیچ صدایی، کمترین توجهی از آنان به خود نگیرد. و شرمی کاذب، بر من تحمیل می شود، حاکی از آنکه من هیچگاه، دیگر، برای هیچ چیز، حاضر نخواهم شد. و شاید این چیزی ست که مرا از هر نزاع و جماعی باز می دارد. از نگاه داشتن. از داشتن. و یا واضح تر بگویم، از بودن. تنها در تعلق به گذشته ای که مرده ست، قرار گرفته ام. با رضایت خاطری که هیچ وقت دیگری، مال من نمی شود.




  • بـی ــتــ. اِل
هیچ چیز، رها شده، به حال خود، پیش نمی رود. چون ضعفی مدام. که تا به حال، ادامه داشته و رهایی از آن، چنان دور به نظر می رسد که در پیِ آن، هر شکلی از وجود، از من افتاده باشد. هیچ چیز. از من. منِ رها شده به حال خود، وسواسی رنج آور دارد. مدام در پی کلمات می گردد و از هر نزاعی می هراسد. نه آنکه صدایی بلند شود. تنها همان که مورد خطاب قرار گیرد هم، می تواند تن و بدنِ او را بلرزاند. باید این لرزه را از او بگیرم. و این شاید به بهای هر چه از من مانده باشد، تمام شود. شاید هم در دور ترین حالت، به آن، چیزی ببخشد. اما روشن است که توانِ زیادی از من خواهش می کند. هنگامی که احساس نمی کنم زمان جریان داشته باشد و در لحظه ای نفرین شده، در حال کش آمدن ـست، در هر رقمی از فکر کردن، نا توان می مانم. بدتر از درختان. بدتر از سنگ ها. شاید مثل سنگ ها.



  • بـی ــتــ. اِل
گمان می برم، در آنکه، همه ی آنچه که هست، چطور به انتها می رسد. و بعد، به تماشای تنی که به زمین افتاده باشد، در می آیم. که تکه تکه استخوان های در هم شکسته اش، در اطراف، پراکنده شده. شاید درست درنیافته باشی، که آن تن، همان من باشد. منِ تماشاگری که این مطلب را با یقین بر آنکه دیگر وجودم از هستی ساقط شده ست، به انجام می رسانم. و این در حالی ست که تا مطلبی پیش، گمانِ روشنی داشتم. انگار که آن روشنی را، بیش از لحظه ای نمی شود نگاه داشت. لحظه ای که تو را به بازی می گیرد، و نوید خوشایندی به تو می دهد. و بعد، با این فکر تو را به حال خود می گذارد، که شایسته ی هیچ چیز نیستی. پس دیگر، چیزِ شایسته ای نیست که بگویم. یا که آن را، بنویسم. چیزِ در خوری، با خود ندارم. جز مقداری زیاد، سردرگمی، با سمت و سویی تراژیک. کششی عجیب، که همیشه به جهتِ آن، داشتم. پس باز هم، رهسپارِ رختخواب خواهم شد، و مدت ها را، در آن، سپری خواهم کرد. زمانی که می شد از آن اوقات خوشایندی باقی بماند. زمانی که تا چندی پیش، ملال آور و پایان نا پذیر بود، و برای آن، نه عجله و نه تصمیمی نداشتم. آن را به حال خود گذاشته بودم و خود، در اطرافِ خود، گشت می زدم. تا که زمین خوردم. از گردش ایستادم اما سرگیجه مرا با خود می کشید. و ساعت، آنجا، در نظرم، ترسناک و برای هر انجامی، دیر می آمد.



  • بـی ــتــ. اِل