کسی آن دور دست ها
دست برداشته از فریاد
خوگیریِ غم انگیزِ وحشیانه ای دارد
به کرختیِ در پیِ..
بنگ!
تاب می خورد و گیج می رود
میان بی پناهیِ بزرگی که
از سرایت دردِ مغزش شکل گرفته.
دستش می لرزد.
که فکر می کنید از بی روی هاست.
تنها در وادیِ ترس ـست. سرگردانُ بی وجود.
هیچ کجا نیست دیگر.
ضربه ها. نه از جنون. که تنها اجازه ی دریدن نمی دهد. به فکر ها.
اختیار است. اختیار. که می سازد از من. بی رحمی سنگینی را.
عاجز از خواندن آن. از تاریکیِ سبزِ جنگلی که. درخت ها خم شده اند. زیر راه رفتنش.
مردِ سیاه پوش. با سایه ی سنگینی. روی درد استخوان ها. می شکند. تک تک شان را.