غریـو بی ـهـــوده

۴ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است

به هر تقدیر، در انتها، جز موجی سرد از بهرِ انعقاد خاتمه ای برای این داستان، باقی نمی ماند. از آن سو، در پی یافتنِ خطری نادیدنی، اطراف را می پایم. با دستانی که همیشه می لرزند. از پسِ هر پیشامدی. دوباره به راه می افتم و بعد باری دیگر، باز می ایستم و باری دیگر. در طی ابدیتی فانی. با ترس و لرزی ازلی. که پیوسته از من جدایی نمی یابند. و چیزی هم، در جدا کردنِ آن، موثر واقع نمی شود. دلم از خودم بهم می خورد، زمانی که از همه ی آن می گریزم و در دامِ رختِ خرابِ خواب می افتم، از ارتفاعِ خود ساخته ی هنجار های ضروریِ من در آوردی. که نامنظم، یکدیگر را هل می دهند. و من، که تقلا می کنم چهره ام را حفظ کنم، پیشِ هر چشمی که شاید ابدا، هیچگاه، متوجهِ آن نشودُ هیچ از آن سر در نیاورد. و این است که تمامِ آن را بی ارزش می کند. این چنین، از پا افتاده و تحلیل رفته، باید اقرار کنم به آنکه تا بهمن هم که عقب بروید، صحبتِ متفاوتی، که تا بحال به میان آورده باشم، بیرون نمی توانید کشید. و آنکه . من از بی تفاوتی رنج می برم اما از دیدِ ذهنی، داستان کاملا از قرارِ دیگری ست. که من خود را مسئولِ زمین خوردنِ تک تک افرادی که می شناسم، می دانم. شاید دلیلی برای آن نبینید اما من دلیلی برای آن پیدا می کنم. و می دانم اگر کسی از آن دور بلند می خندد، برای آن است که چیزی در من مسخره و مضحک است. نه چیزِ دیگری. چون من تنها، پست ترین حالتِ ممکن بودنم. این را از دیدِ ذهنی و واقع گرایانه، خوب، میدانم. و این پستی، از برای چه می تواند باشد؟ آنکه همه چیز را بدانم و بچگانه و با بی مسئولیتی سر بر بستر مرگ نگذارم..؟ خنده آور است. چون هیچ کمکی به آن نمی کند و حتی در راستایی خلافِ آن، همه چیز را پیش می برد. چرا که محرک های عدیدی این میان می آیندُ می گذارند هر چیزی، مرا به فکر ببرد. و من، هر یادی را، با هر دستآویزی که پیدا کنم، نگاه می دارم. تکه تکه. که گذشته. در تصرفِ کاملِ من است. و من تعلقِ آن را به من، از دست نمی دهم. تنها تعلقِ خاطری که از آن هیچ ترسی در میان، ندارم. اما چندی ست که این گذشتن و رفتن های پیوسته، هر بار، چیزی از آن، کم می کند. چندی ست که آن، از خاطرِ ناسورم، به بیرون درز کرده ست. و میبینم که به دنبال یافتنِ این قسمت های گم شده، از دور، تا چه اندازه احمق به نظر می آیم. و می بینم که هنوز، پا میان عرصه ی آدمیان می گذارم و هن هن کنان زمین می خورم. و باز می بینم که هنوز آماده نیستم.




  • بـی ــتــ. اِل
لحظه ای از عیب جستن از من، دست نمی کشد. حالیکه من آن را، رها کرده به خود، گذاشته ام و این چنین بود که روی آن صندلی، به تماشا، آرام گرفتم. رد و خطوطِ خطیری که پیوسته به من هستند، را، در نظرم ظاهر می سازد و در عوض، حقِ بود و وجود را از من سلب می کند و مرا محکوم به سیری سایه وار، پیرامونِ خلوتی که از آن، هیچگاه، بیرون نشده بودم.



  • بـی ــتــ. اِل
آسودگیَ ـم، سعی در پراکندنِ خشمی انباشت شده، ندارد. و نه آنکه در جلوه ای جعلی از عفاف، به افتادگیِ خود، ببالد. که تمامیِ آنها، ذهن من را، از هر گمان و خیالی که دارم، خالی نگاه می دارند. و این، من را از من، در تمامیِ آنها می گیرد. و به این شکل است که من در هر جایگاهی، منفعل می شود. هر جایگاهی که از غریزه ی من، به دور باشد. که نمی خواهم من، زیر فشار و تنبیهِ خود، در پیِ اشتباهِ دیگران، باشدُ آن خود آزاریِ فردیِ دلخواه ـش، از برای دیگران.



  • بـی ــتــ. اِل

من. در اثنای آمیختگی به سایه روشنِ مزمنِ اتاق. در پیِ هیچ چیز، نیستم. در حینِ این آمیختگی، نقشی از روی عادت، جا نمی گذارم. تنها، از روی عادت. که آن، حقیقتِ همه چیز را، لکه دار می کند. و واقعیت، تا به این اندازه، سقم و آلوده نیست. تنها، بطوری، کش آمد که حاصلِ آن، محضِ درازای زمان، از میان رفت. و جز غریوی بیهوده، به مدتی مدید، از برای معدوم گشتنِ آن، باقی نماند. احساسی که هنوز، مرا از جا تکان می دهد. که تنها همان، برای عمری، تماشا، روی یک صندلی در فاصله ای دور و نزدیک، کافی ست. که من، جز باور داشتنِ آن بی بهرگی ها، انتخابی ندارم. که هر فکری برای دگرگونی، احمقانه بود.




  • بـی ــتــ. اِل