غریـو بی ـهـــوده

آسودگیَ ـم، سعی در پراکندنِ خشمی انباشت شده، ندارد. و نه آنکه در جلوه ای جعلی از عفاف، به افتادگیِ خود، ببالد. که تمامیِ آنها، ذهن من را، از هر گمان و خیالی که دارم، خالی نگاه می دارند. و این، من را از من، در تمامیِ آنها می گیرد. و به این شکل است که من در هر جایگاهی، منفعل می شود. هر جایگاهی که از غریزه ی من، به دور باشد. که نمی خواهم من، زیر فشار و تنبیهِ خود، در پیِ اشتباهِ دیگران، باشدُ آن خود آزاریِ فردیِ دلخواه ـش، از برای دیگران.



  • بـی ــتــ. اِل

من. در اثنای آمیختگی به سایه روشنِ مزمنِ اتاق. در پیِ هیچ چیز، نیستم. در حینِ این آمیختگی، نقشی از روی عادت، جا نمی گذارم. تنها، از روی عادت. که آن، حقیقتِ همه چیز را، لکه دار می کند. و واقعیت، تا به این اندازه، سقم و آلوده نیست. تنها، بطوری، کش آمد که حاصلِ آن، محضِ درازای زمان، از میان رفت. و جز غریوی بیهوده، به مدتی مدید، از برای معدوم گشتنِ آن، باقی نماند. احساسی که هنوز، مرا از جا تکان می دهد. که تنها همان، برای عمری، تماشا، روی یک صندلی در فاصله ای دور و نزدیک، کافی ست. که من، جز باور داشتنِ آن بی بهرگی ها، انتخابی ندارم. که هر فکری برای دگرگونی، احمقانه بود.




  • بـی ــتــ. اِل
ماجرا های حقیقیِ من، در لحظه، معنایی پیدا نمی کنند. که این وابسته به کمبودِ درک و دریافت من در زمان حال ست. تنها، تحت عنوان گذشته ست که می توانند مرا سمت خود بکِشند. چرا که دیدنِ تمام شدنِ آن، غمبار و دردناک ست و من، تنها، در خور و محتاجِ این غم ست، که هستم. نه سنگی که، شاید هیچ گونه احساسی از این دست، آن را جا به جا نکند. هیچ احساسی از هیچ دست. و آن ماجرا های حقیقیِ باقی، در حافظه ی بیحال و سالخورده ـم، همراه با جزئیاتی کافی و گاه بدونِ آن. که این، به اهمیتِ آن، مربوط نمی شود. اگر توانِ آن را داشتم، چیزی برای فراموش کردن باقی نمی گذاشتم. این، تنها، مربوط به کهولتِ سنِ من ست و استیصالی که به دنبال دارد. در فکر کردن. در به خاطر آوردن. در گذر کردن. گذر از دریا ها. که من، پشتِ آن، باقی ماندم. بی انصافی ست اگر بگویم جا گذاشته شدم. من فقط، باقی ماندم. آن پشت، ماندم. و هنوز هم، ندانم که واهمه داشتم یا تنها آنکه گذر از آن، هیچگاه چیزی نبود که خواهانِ آن بودم. من فقط، غرق شده در گندابِ کثافتِ خود، همه چیز را، دیدم. و در حد و فاصلِ بین نزدیکی ها و دوری ها، پیش آمدگیِ هیچ دستی، مرا از این فرو رفتگی، بیرون نکشید. و همه ی این، مرا در جای دوری گذاشت. به همراهِ تلنبارِ داغی از تاسف، که باید به حالِ خود، می خوردم. و می دانم که این هم، باز، مرا به جای دور تری می برد که از آنجا دیگر هیچ چیز شنیده نمی شود.



  • بـی ــتــ. اِل

هنوز. وقت به وقت، در جست و جوی تکیه گاهی سخت و تحت حمایتی درهم، حماقت خود را بیرون می ریزم. و آن بیرون، در پناه کثیف جانداران، هنوز برای قدم زدنی، کفش های خود را از پا در می آورم، تا هیچ صدایی، کمترین توجهی از آنان به خود نگیرد. و شرمی کاذب، بر من تحمیل می شود، حاکی از آنکه من هیچگاه، دیگر، برای هیچ چیز، حاضر نخواهم شد. و شاید این چیزی ست که مرا از هر نزاع و جماعی باز می دارد. از نگاه داشتن. از داشتن. و یا واضح تر بگویم، از بودن. تنها در تعلق به گذشته ای که مرده ست، قرار گرفته ام. با رضایت خاطری که هیچ وقت دیگری، مال من نمی شود.




  • بـی ــتــ. اِل
هیچ چیز، رها شده، به حال خود، پیش نمی رود. چون ضعفی مدام. که تا به حال، ادامه داشته و رهایی از آن، چنان دور به نظر می رسد که در پیِ آن، هر شکلی از وجود، از من افتاده باشد. هیچ چیز. از من. منِ رها شده به حال خود، وسواسی رنج آور دارد. مدام در پی کلمات می گردد و از هر نزاعی می هراسد. نه آنکه صدایی بلند شود. تنها همان که مورد خطاب قرار گیرد هم، می تواند تن و بدنِ او را بلرزاند. باید این لرزه را از او بگیرم. و این شاید به بهای هر چه از من مانده باشد، تمام شود. شاید هم در دور ترین حالت، به آن، چیزی ببخشد. اما روشن است که توانِ زیادی از من خواهش می کند. هنگامی که احساس نمی کنم زمان جریان داشته باشد و در لحظه ای نفرین شده، در حال کش آمدن ـست، در هر رقمی از فکر کردن، نا توان می مانم. بدتر از درختان. بدتر از سنگ ها. شاید مثل سنگ ها.



  • بـی ــتــ. اِل
گمان می برم، در آنکه، همه ی آنچه که هست، چطور به انتها می رسد. و بعد، به تماشای تنی که به زمین افتاده باشد، در می آیم. که تکه تکه استخوان های در هم شکسته اش، در اطراف، پراکنده شده. شاید درست درنیافته باشی، که آن تن، همان من باشد. منِ تماشاگری که این مطلب را با یقین بر آنکه دیگر وجودم از هستی ساقط شده ست، به انجام می رسانم. و این در حالی ست که تا مطلبی پیش، گمانِ روشنی داشتم. انگار که آن روشنی را، بیش از لحظه ای نمی شود نگاه داشت. لحظه ای که تو را به بازی می گیرد، و نوید خوشایندی به تو می دهد. و بعد، با این فکر تو را به حال خود می گذارد، که شایسته ی هیچ چیز نیستی. پس دیگر، چیزِ شایسته ای نیست که بگویم. یا که آن را، بنویسم. چیزِ در خوری، با خود ندارم. جز مقداری زیاد، سردرگمی، با سمت و سویی تراژیک. کششی عجیب، که همیشه به جهتِ آن، داشتم. پس باز هم، رهسپارِ رختخواب خواهم شد، و مدت ها را، در آن، سپری خواهم کرد. زمانی که می شد از آن اوقات خوشایندی باقی بماند. زمانی که تا چندی پیش، ملال آور و پایان نا پذیر بود، و برای آن، نه عجله و نه تصمیمی نداشتم. آن را به حال خود گذاشته بودم و خود، در اطرافِ خود، گشت می زدم. تا که زمین خوردم. از گردش ایستادم اما سرگیجه مرا با خود می کشید. و ساعت، آنجا، در نظرم، ترسناک و برای هر انجامی، دیر می آمد.



  • بـی ــتــ. اِل

دیگر قصد به جا گذاشتنِ آن کرده ام. هر وقتِ تنفر آمیزی که باشد. در جریانِ پرسه های روزانه، آن جلوه ی غیر معمول را، با خود، به اطراف می برمُ چرخی می زنم. برای نرفتن به داخل هر اتاقی، آزادم. که تنها باید آن را بدانم. که آزادم. از هر اجبار، به هر انجامی که باشد. که این جز عادتی ناخوشایند نیست، که گرفتار به آن، مانده ام. من هیچ نمی دانم. و تنها این است، که می دانم. و فکر می کنم این هم، برای باقیِ عمرِ کوتاهم، کافی باشد. که ادامه ی تاریک و دور از نظرِ آن را، تنها می خواهم در سکوت و بی تفاوتی پیش ببرم. ماحصلِ آن نیز، هر چه باشد، تفاوتی نمی کند، به حالِ من، که اهمیتی نمی دهم، نه به ماحصلِ آن و نه به حالِ چیزی که ممکن است برای آن تفاوتی داشته باشد. دیگر همین طور است، که به نظر می رسد. همه چیز سر انجام از من، دیوی بی درک و دریافت ساخته که تا قبل از این، تنها، آن سویِ آیینه ها دیده می شد. و حال جای من می نشیند و تصمیم میگیرد. که چه وقت من را با همه ی ترس و لرزم، از خانه بیرون بیاندازد. و چه وقت در خانه حبس کند. برای آن هیچ دلیلی نمی تواند داشته باشد. این چرخه جز برای سرگرمی او نمی چرخد. همه چیز تنها حاصلِ تصادفِ تصمیمِ بی ثمری ـست، که او میگیرد. و من جز برای آن، اینجا نیستم. که زبانم را بند بیاوردُ دلم را، از هر چه بود و هست، خالی کند. و آن تو رفتگی را، در تداعیِ بیهودگی، برایم شکل دهد. و اگر به اندازه ای که خواسته باشد، از ظرفِ مسکنِ آن خورده باشم، شاید لحظه ای، مهارِ من را به من واگذارد. اما این، برای من کافی نیست. که می بایست دیگر به گیر و داری، از برای آن، بیدار شوم. در اطمینانِ خاطری که فقدانِ آن، جمعِ گمانِ پریشانم را پراکنده ساخته و در این حال ـست که، پاسخ دادن، حتی در جوابِ سلامی، برای من سخت می شود.




  • بـی ــتــ. اِل
لفظی برای بازگو کردنِ معنای آنچه می خواهم بگویم، در دست نیست. جز آنکه،
هنوز، احساساتی نابسوده، و رمقی برای نگه داشتن، وجود دارد.
بیرون از سیرِ آن تکرارِ وسواس گونه ای که همه چیز را از دسترسِ من خارج کرده بود.. بلکه حتی من. و حال،
در ودادی بی پایان، به من باز گشته ست.
و من. دچار به حیرتی مدام.
با ماجرایی که هیچ زمان، نداشته ام. یا،
تنها ماجرایی که داشته ام.
به هر جان کندنی، برای بلند شدن، چنگ می اندازم.



  • بـی ــتــ. اِل

چنان که به نظر می آید، مجددا، ایامی از سال ـست که همه چیز، در کثافتِ بی انتهای من، خلاصه می شود. و تنها، به زمانی فکر می کنم که مرتبه ای دیگر، همه ی آن، در نظرم، زایل و معدوم می شود. و در فراموشیِ دیگری، به خواب می رود. که خواب آلودگی های زیادی داشته ام، برای نظاره کردن. در همه ی آنها، به اندازه ای درد کشیدم و برای تسلیِ خاطرِ رنجورم، ناچار به سلاخیِ وجودم می شدم. هر بار، قسمتی از آن. و این بار، که تنها، به تماشای باقیِ قضایا، دراز به دراز، افتاده ام. در هدر دادن هوشیاری ـم با نشئگیِ مسکن ها. و با احساساتی ناسور، که تقلا می کنند از این تهوع، جان سالم به در ببرند. حالیکه من، از این دل آشوبی، به ستوه آمده ام.

باری دیگر خود را به دست می آورم. که شاید تنها تصوری موهومی از آن، باشد. شاید هیچ چیز، چنان که من می گویم، نباشد. که بابت هیچ قسمتی از آن، اطمینانی ندارم. تنها از آن بی گمانم که این حال، هیچگاه، التیام نمیابد. و تفاوتی در آن حاصل نمی شود. همه چیز در بیزاریِ من، از.. من، ادامه پیدا می کند. در اسارتِ بطلانی دور و دراز، که تا بحال، وجود داشته است. موهومی بوده باشد یا جز آن، تنها میتوانم گواهی دهم، عارضه ی زیادی به همراه داشته ـست.

تماشای تباهی، به هر نوعی که در اطرافم وجود دارد، در این محدودیت و درماندگیِ خودم، غم انگیز و باز، بیهوده ـست. منتهی شدنِ مدتی، که مطابق با تصوری دوست داشتنی از بیتای دلخواهی، درست شده بودم، به نابودی. به بیتایی که من بودم. چیزی وسوسه اش نمی کند. زنده نیست. بی جان هم نیست. نیروی مبهمی، او را به حرکت در می آورد و با جان کندنی از جای خود بلند می شود. که جز سرما، چیزِ زیادی، از آن، نمانده باشد.

و همه ی آن، که رد واضحی از خود به جا گذاشته، مرا به کجا کشانده ـست؟ او را نگاه می کنم. و او را نگاه می کنم. و نگاه می کنم. و نگاه.. . و دیگر چیزی نمی بینم. که همه چیز، آکنده از تردیدی ـست که از آن حیرتی ندارم. تنها، تکرارِ وسواس گونه ی واهمه ای جنون آمیز. دیگر تصور می کنم، هیچ رویدادی، برای من رخ نداده ـست. ماجرایی که شروع شد، تا پایان یابد. تنها مرگ ـست که به آن معنا می بخشد. که همیشه، نسبت به هدایتِ هر جریانی به سوی انتهای آن، اشتیاقِ عجیبی داشته ام. می گذاشتم تا رمق ـم را از من بگیرد. تا به آخر. تا به اینجا که دیگر، چیزی برای نگه داشتن در خود ندارم.




  • بـی ــتــ. اِل

اما این ضعف، چندان هم، دور از ذهن و غریب نیست. که به تکرار، تصویری حیوانی از وجودِ بی حاصلِ خودم را در ذهنم، شکل می دهد که عاطل، با بازوهای آویزان و تبسمی کج، پیش روی تصویری تکراری از محیطِ آن بیرون -که تمام ـش را کسالتی زرد، روشن کرده ـست- زانوهایش را در بغل کشیده ست. اگر قدمی از قدم بردارد، از حال می رود. انگار که وقتِ نقاهتِ آن، هیچگاه به پایان نخواهد رسید و از رخوتِ آن، هیچ زمان، بیرون نخواهد شد. طی یک ابدیت. که یارای گذر از آن را ندارد. ابدیتی که به هیچ سمتی دراز نمی شودُ انتهایی جز ابتدای باطلِ خود، ندارد.




  • بـی ــتــ. اِل