من. در اثنای آمیختگی به سایه روشنِ مزمنِ اتاق. در پیِ هیچ چیز، نیستم. در حینِ این آمیختگی، نقشی از روی عادت، جا نمی گذارم. تنها، از روی عادت. که آن، حقیقتِ همه چیز را، لکه دار می کند. و واقعیت، تا به این اندازه، سقم و آلوده نیست. تنها، بطوری، کش آمد که حاصلِ آن، محضِ درازای زمان، از میان رفت. و جز غریوی بیهوده، به مدتی مدید، از برای معدوم گشتنِ آن، باقی نماند. احساسی که هنوز، مرا از جا تکان می دهد. که تنها همان، برای عمری، تماشا، روی یک صندلی در فاصله ای دور و نزدیک، کافی ست. که من، جز باور داشتنِ آن بی بهرگی ها، انتخابی ندارم. که هر فکری برای دگرگونی، احمقانه بود.
هنوز. وقت به وقت، در جست و جوی تکیه گاهی سخت و تحت حمایتی درهم، حماقت خود را بیرون می ریزم. و آن بیرون، در پناه کثیف جانداران، هنوز برای قدم زدنی، کفش های خود را از پا در می آورم، تا هیچ صدایی، کمترین توجهی از آنان به خود نگیرد. و شرمی کاذب، بر من تحمیل می شود، حاکی از آنکه من هیچگاه، دیگر، برای هیچ چیز، حاضر نخواهم شد. و شاید این چیزی ست که مرا از هر نزاع و جماعی باز می دارد. از نگاه داشتن. از داشتن. و یا واضح تر بگویم، از بودن. تنها در تعلق به گذشته ای که مرده ست، قرار گرفته ام. با رضایت خاطری که هیچ وقت دیگری، مال من نمی شود.
دیگر قصد به جا گذاشتنِ آن کرده ام. هر وقتِ تنفر آمیزی که باشد. در جریانِ پرسه های روزانه، آن جلوه ی غیر معمول را، با خود، به اطراف می برمُ چرخی می زنم. برای نرفتن به داخل هر اتاقی، آزادم. که تنها باید آن را بدانم. که آزادم. از هر اجبار، به هر انجامی که باشد. که این جز عادتی ناخوشایند نیست، که گرفتار به آن، مانده ام. من هیچ نمی دانم. و تنها این است، که می دانم. و فکر می کنم این هم، برای باقیِ عمرِ کوتاهم، کافی باشد. که ادامه ی تاریک و دور از نظرِ آن را، تنها می خواهم در سکوت و بی تفاوتی پیش ببرم. ماحصلِ آن نیز، هر چه باشد، تفاوتی نمی کند، به حالِ من، که اهمیتی نمی دهم، نه به ماحصلِ آن و نه به حالِ چیزی که ممکن است برای آن تفاوتی داشته باشد. دیگر همین طور است، که به نظر می رسد. همه چیز سر انجام از من، دیوی بی درک و دریافت ساخته که تا قبل از این، تنها، آن سویِ آیینه ها دیده می شد. و حال جای من می نشیند و تصمیم میگیرد. که چه وقت من را با همه ی ترس و لرزم، از خانه بیرون بیاندازد. و چه وقت در خانه حبس کند. برای آن هیچ دلیلی نمی تواند داشته باشد. این چرخه جز برای سرگرمی او نمی چرخد. همه چیز تنها حاصلِ تصادفِ تصمیمِ بی ثمری ـست، که او میگیرد. و من جز برای آن، اینجا نیستم. که زبانم را بند بیاوردُ دلم را، از هر چه بود و هست، خالی کند. و آن تو رفتگی را، در تداعیِ بیهودگی، برایم شکل دهد. و اگر به اندازه ای که خواسته باشد، از ظرفِ مسکنِ آن خورده باشم، شاید لحظه ای، مهارِ من را به من واگذارد. اما این، برای من کافی نیست. که می بایست دیگر به گیر و داری، از برای آن، بیدار شوم. در اطمینانِ خاطری که فقدانِ آن، جمعِ گمانِ پریشانم را پراکنده ساخته و در این حال ـست که، پاسخ دادن، حتی در جوابِ سلامی، برای من سخت می شود.
چنان که به نظر می آید، مجددا، ایامی از سال ـست که همه چیز، در کثافتِ بی انتهای من، خلاصه می شود. و تنها، به زمانی فکر می کنم که مرتبه ای دیگر، همه ی آن، در نظرم، زایل و معدوم می شود. و در فراموشیِ دیگری، به خواب می رود. که خواب آلودگی های زیادی داشته ام، برای نظاره کردن. در همه ی آنها، به اندازه ای درد کشیدم و برای تسلیِ خاطرِ رنجورم، ناچار به سلاخیِ وجودم می شدم. هر بار، قسمتی از آن. و این بار، که تنها، به تماشای باقیِ قضایا، دراز به دراز، افتاده ام. در هدر دادن هوشیاری ـم با نشئگیِ مسکن ها. و با احساساتی ناسور، که تقلا می کنند از این تهوع، جان سالم به در ببرند. حالیکه من، از این دل آشوبی، به ستوه آمده ام.
باری دیگر خود را به دست می آورم. که شاید تنها تصوری موهومی از آن، باشد. شاید هیچ چیز، چنان که من می گویم، نباشد. که بابت هیچ قسمتی از آن، اطمینانی ندارم. تنها از آن بی گمانم که این حال، هیچگاه، التیام نمیابد. و تفاوتی در آن حاصل نمی شود. همه چیز در بیزاریِ من، از.. من، ادامه پیدا می کند. در اسارتِ بطلانی دور و دراز، که تا بحال، وجود داشته است. موهومی بوده باشد یا جز آن، تنها میتوانم گواهی دهم، عارضه ی زیادی به همراه داشته ـست.
تماشای تباهی، به هر نوعی که در اطرافم وجود دارد، در این محدودیت و درماندگیِ خودم، غم انگیز و باز، بیهوده ـست. منتهی شدنِ مدتی، که مطابق با تصوری دوست داشتنی از بیتای دلخواهی، درست شده بودم، به نابودی. به بیتایی که من بودم. چیزی وسوسه اش نمی کند. زنده نیست. بی جان هم نیست. نیروی مبهمی، او را به حرکت در می آورد و با جان کندنی از جای خود بلند می شود. که جز سرما، چیزِ زیادی، از آن، نمانده باشد.
و همه ی آن، که رد واضحی از خود به جا گذاشته، مرا به کجا کشانده ـست؟ او را نگاه می کنم. و او را نگاه می کنم. و نگاه می کنم. و نگاه.. . و دیگر چیزی نمی بینم. که همه چیز، آکنده از تردیدی ـست که از آن حیرتی ندارم. تنها، تکرارِ وسواس گونه ی واهمه ای جنون آمیز. دیگر تصور می کنم، هیچ رویدادی، برای من رخ نداده ـست. ماجرایی که شروع شد، تا پایان یابد. تنها مرگ ـست که به آن معنا می بخشد. که همیشه، نسبت به هدایتِ هر جریانی به سوی انتهای آن، اشتیاقِ عجیبی داشته ام. می گذاشتم تا رمق ـم را از من بگیرد. تا به آخر. تا به اینجا که دیگر، چیزی برای نگه داشتن در خود ندارم.
اما این ضعف، چندان هم، دور از ذهن و غریب نیست. که به تکرار، تصویری حیوانی از وجودِ بی حاصلِ خودم را در ذهنم، شکل می دهد که عاطل، با بازوهای آویزان و تبسمی کج، پیش روی تصویری تکراری از محیطِ آن بیرون -که تمام ـش را کسالتی زرد، روشن کرده ـست- زانوهایش را در بغل کشیده ست. اگر قدمی از قدم بردارد، از حال می رود. انگار که وقتِ نقاهتِ آن، هیچگاه به پایان نخواهد رسید و از رخوتِ آن، هیچ زمان، بیرون نخواهد شد. طی یک ابدیت. که یارای گذر از آن را ندارد. ابدیتی که به هیچ سمتی دراز نمی شودُ انتهایی جز ابتدای باطلِ خود، ندارد.