غریـو بی ـهـــوده

۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۷ ثبت شده است

طریقی جز دچار به این ناچاری نمانده بود که راهیِ مسیری شدم که در نفس. بیزارم می کند. برهنگی در پیشِ دیدگانی که. بس، سرگرمِ این هرزگی شده اند. و اینجاست. که از تحملِ من، چیزی خارج می شود. خودم. و خودم. و خودم. و در مقام چهارم، شاید نوبت به دیگران هم برسد. اما تفاوتی نمی کند، زمانی که همه چیز گناهِ من باشد. طریقی نیست که بخواهم به سهمِ خود، طی کنم. تنها کفایت می کند، آنکه خاموش و بی حرکت، بمانم. و آن فرصتِ زیادی که خواستارِ آنم، به من بدهند. تا بدانم این رنجِ بی پایان بر آن است که در کجا ختم شود. دستِ کم، اگر مرگ را هم در آغوش بکشم، مهلتِ کافی برای یقین از آن داشته ام. تنها مدتِ زیاد است. که به آن دست دراز می کند. این ذهنِ از هم گسیخته ام. که این، همه بهانه ی آن ست. که هر چه بیشتر، خود را در گورِ بی فکریِ خویش، بخواباند. آنقدر که دیگر بیرون آمدن ـش به دستِ هیچ کس، ممکن نباشد. هیچوقتِ دیگر. و آه از تکرارِ این تعبیراتِ بی هوده ی من. طی غریوی بی هوده تر از آن. که تمامی پیدا نمی کند.



  • بـی ــتــ. اِل
چنان تباهی بود. مو به موی واقعیت. که تا این لحظه، هنوز، می توانم لذتِ آن را، مزه کنم. در آن، دیگر، دوستانه با وجودِ خویش، کنار نمی آمدم. دیگر از خود، بیرون شده بودم. به از آنِ خود. رانده شده و توام با کثافتی، که تا بحال، نبوده ام. زیبا بود. زیبا. که تنها همین، زیبا باشد.



  • بـی ــتــ. اِل

چشم به وارسیِ من که می چرخانی. بیش از همیشه. آکنده از سکوتِ ناآشنایی می شوم. که تو را در بهتِ عذاب آوری نگاه می داردُ مرا. به اشتباه می اندازدُ آنگاه. تو دست به تقاص گرفتن. بر می داری. و کسالتِ دیرینه ی من. بار دیگر. تکرار می شود. بی آنکه از آن. شرم داشته باشدُ. ظاهرا، قرار بر ماندن من. در آن بسترِ خواب آورِ مرگِ رویای توست. جفتِ آن دیوِ در آینه. و بر. باز ماندن از رسیدن. به ارتفاعِ روحِ بلندِ تو. که آسمانِ تیرگیِ اعماقِ این اقیانوس سیاهِ انزوا می شوی. در امتدادِ آبیِ من. دیدنی می شوی. از این پایین. در آن بالا. نابسوده و اغواگر. بار دیگر. تداعیِ وجودِ جانی می شوی. که همیشه. از آن. وا مانده ام. که در بی نهایت نیز. اطمینانی به قطع شدن این امتداد، نیست. و بر همین تصور. می گویم که آرامش. هیچ گاه. ممکن نیست. و امشب. این دم. از تحملِ من، خارج شده ست. قلبم سنگینی می کندُ دهانم گس می شود. جانِ نداشته ام، کرخت. و از دردِ نداشتن. به خود می پیچد. چنان که گیج می روم. سایه م. بی سر. بر دیوار دراز می شودُ همه چیز. شبیه به خونریزی تا لحظه ی مرگ. می ماند.




  • بـی ــتــ. اِل

در این لحظه، مستقل از دلسردیِ بیمار گونه ای که در آن غوطه می خورم، می گویم که تو هرگز، جای بیتا، هیچگاه، نایستاده بودی. تو آن بیرون، میان سایه ها، نیستی. تو اصلا نیستی. جز مقدار زیادی ادعای غریزی. که از 'آن'، دست نمی کشیدی. نه از من. که جز نمودی مادی، برای تو نداشت. نه وقتی، چنین مرا پرت کردی، به دورتر از بیرونی که گفتی، آنجا به انتظار ایستاده ای. تو نمی توانی مانده باشی. تو نماندی، تا من دوباره بتوانم بر آب باشم. چنین به رفتنُ نشستن در جایِ خالیِ کسی که باید از تو دور بماند. به دلایلِ خودخواهانه ی خود ساخته ی من یا که تو. چنین رفتن. به گشتن و گذاشتن. نه آنکه خواسته باشم بار دیگر این نشانه های سادیستیکِ ناشیانه ت را، موضوعِ این مطلب کرده باشم. یا بخواهی فکر کنی، حسود شده باشم. تنها می گویم چنان که می گویی، نیستی. و آنکه آن را قبول کنی. آنوقت. من هم. برای همیشه. آنی می شوم. که نیستم. همان که نشود از روی آن نوشت. نه حتی به اندازه ی نیم خطی. از اهمیت باشد یا که از محتوا. تنها قبول می کنم. که همین بس باشد. تنها پذیرفتنِ آنکه نمی شود.




  • بـی ــتــ. اِل