غریـو بی ـهـــوده

دگرگونی

دوشنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۷، ۰۱:۱۳ ب.ظ
به زمین افتادم. در وقتی که پوست تن َـم درد می کشید و حالتی که رویِ من به خود می گرفت، مرا راضی نمی کرد. نه من، و نه هیچ کسِ دیگری را. اینگونه بود که من خود را، در اسارتِ عارضه ی خطیری یافتم که کسی قادر به دیدن آن نبود، و یا آنکه اگر بود، آنچنان که من وحشت کرده بودم، از دیدن آن، نمی ترسید. از دیدن شکافِ عمیقِ آن زخمِ وخیم، که گهگاهی از آن، قطره هایی روی زمینی که به آن خورده بودم، می چکید. تنها، چند قطره خون. مفهومی از آن به دست نمی آید، نه؟ نمی توانم از شکلی که پدید می آورند، دلخوش و یا بیزار باشم. تنها می شود به آن، خیره، نگاه کرد. قطره هایی که نه چندان زیاد هستند تا جانی از من بگیرند و نه آنقدر کم، که روزی در قرمزیِ ملافه های سفیدم، بیدار نشوم. دلیلی برای ترسیدن از چیزی نمیبینمُ از این رو، از همه چیز، واهمه دارم. چنین تناقضی ناشدنی، در من، ممکن می شود. در من، تمامِ آن تعارضاتِ غیر ممکن، به امکان می رسند. و از وجودِ من، برای آن، استفاده می کنند. و من، می ترسم. بیش از همه، از کسی که به دیدن همه ی این کثافتی که در آن غلط میزنم، در آید. از کسی که جلوتر از جایی که برای تماشا در آن ایستاده بود، بیاید. که من، در پاک کردن کثافتِ این منجلاب، برای آزار ندیدنِ او، ناتوانم. و آزار دیدنِ او هم، مرا، به خوبی، سر افکنده خواهد کرد. که شاید آن هم، تنها یک احتمال اشتباه باشد. هیچ گاه نمی توانم از مقصودی که دارم، اطمینان پیدا کنم. بی مزه ست. بی مزه. به طعم خاکستری که از دستم به زمین میریزدُ او را آزرده می کند. و من باری دیگر آن را روشن می کنمُ او را آزرده تر. این یک تراژدیِ بی پایان می شود که قادر به تمام کردنِ آن، نیستم. شاید من تنها، مستعد، برای ساختن همان تراژدی ها باشم. که میلِ شدیدِ من به هر فاجعه ی مصیبت باری را، توجیه می کند. اما او، نباید با تمامِ آن ذوق و قریحه ای که در درون دارد، به این ویرانی نزدیک شود. و یا بدتر، به آن، دست بزند. اما میدانم که گفتن و نوشتنِ این، جز برای خالی شدنِ بخشی دیگر از ذهنِ فرسوده ی من، حاصلی ندارد. تا وقتی من می توانم به واسطه ی او، از مرگ، هراسی نداشته باشم، صحبت از تمامی این نگرانی ها، بی اهمیت می شود. دیده نمی شود. مگر آنکه باری دیگر، به زمین افتیم. نمی خواهم از این، گیج تر باشم، یا که روی آن بلندی، به تردیدی مکرر، دچار شوم. آن بلندی که روی آن، مرا، به آواز، می خواند. از این پایین، چه تماشایی بود. میدانم که چطور، آن بالا، نفس کشیدن را به خود، سخت می کنم. اما هوسِ دیدنِ او، برای چند لحظه هم که باشد، احتمالِ آن را از ذهن من پاک می کند.



  • بـی ــتــ. اِل

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی