غریـو بی ـهـــوده

۶ مطلب در فروردين ۱۳۹۷ ثبت شده است

نگاهت را از من میگیریُ بار دیگر. روی آن در تصویرِ سیاه و سفید دیگری، خط می کشی. این، بار دیگری می شود، که چشمانت را می بندی؟ مانند روزگاری که جای تو ایستاده بودمُ امشب. دارد احساس آن روزها، به من دست نمی دهد. زمانی که تماسِ مرا. بی پاسخ می گذاری. که معنای آن را، مهم نیست بدانم. مانند احساس مرموزی که. دیگر از آن هیچ نمی دانم. دیگر معنای خود را، دارد از دست می دهد. از آن وقت، که به آن دست کشیدی.




  • بـی ــتــ. اِل

گریزانم. از برای پناه بردن. به هیچ کجا. که نباشد. اصلا جایی برای آن. شاید، باید. تا بحال نابود شده باشم. شاید، باید. در چشمه ی کاترینِ مقدس، تطهیر کنمُ از برای جاودانگی، دست بجویم. یا که شاید، باید. تنها زیر درختی، جای بگیرم. تا برای رسیدن به مارا. نه برای درازدستی به آن. که برای بلعیدنِ من. که من. همیشه چیزی، برای نبودن، دارم. که هماره. کسی هستم، برای نیستن. در هر لحظه ای که با گردشِ مرسومِ جهان، به حال خود، آشکار شود.




  • بـی ــتــ. اِل

این مرد. از باقی ماندن آلت ـش. در داخلِ خود. بیزار ست. و از نگاه داشتن آن. عاجز. پس دوست دارد آن را در کسی فرو کند. و برای آن. دنبال کمی عشق می گردد. که دخول ـش را. در پسِ آن. پنهان کند. این مریضیِ غریزی را. و می گوید که می خواهد از او. یک نارسِ نگون بختِ دیگر، به بار بیاورد. بی هیچ آنکه از آن. مقصودِ به خصوصی داشته باشد. در زمانِ بعد از حال. چنین می شود. که وجود های بی ثمر بسیاری، به ثمر می نشینند. بی آنکه کافی باشند، وجودِ ناخواسته ی شان، الزامی می شود. به سبب یک تصادف بی رحمانه. و چنین ست. که دور و بر من. هر چه هست. غم انگیز می شود. 



  • بـی ــتــ. اِل

نیاز به بیرون روی. روز به روز. فزونی میابد. اگر چنین پیش برود. وخامت اوضاع. دو چندان می شود. اگر چنین پیش برودُ. میلی برای داشتن و چیزی برای نوشتن نمانده باشد. و در این مجادلاتِ شبانه. احتمالِ آن می رود که. آن خودِ از خود بی خودِ من. خواسته باشد چیزی بگوید؟ باید تا فردا به آن خندید. اگر خواسته باشد مرا نجات دهد. فکر می کنی دوامی برای آوردن داشته باشی؟ بدون آن مسکن های خواب آور. که هر شب. غلظت آن را در خون کثیف ـت بالا می برم. تو آنی که نیستی. تو، دیگر تو نیستی. تو اصلا دیگر نیستی. تنها منم. من. همان که منم. نه دیگرِ دیگری. من. که تو را به زوال بردم. وقتی از لمس شدن بیزار می شدم. و تو از من دست نمی کشیدی.



  • بـی ــتــ. اِل
آنقدر نخندیدی. که گمان می کنم. تصور آن. هیچوقت برایم ممکن نمی شود.
تصور می کنم. عزمِ گفتن مطلب مهمی را. به من. داشتی.
طوری که انتظار داشتی. برای شنیدنِ آن. قدری جدیت به خرج دهم.
شاید هم تنها. خیالپردازی های احمقانه. خیز برداشته از احساساتی که. هیچگاه. نمی توان از آن اطمینان یافت.
چه بود که بخواهی بگویی؟



  • بـی ــتــ. اِل
دکتر می گوید. زمستان. به ذات وجود ندارد. آفتابی ست، که نیست. موسمی ست، که دلگرمی هایت، رهایت کنند. و من می شوم. یک دلگرمیِ خواب آورِ 50 کیلویی. اما. بی اندازه دیر. و دور. که بخواهم همخوابِ خواب آورِ یک مردِ مرده باشم. میدانم که این، چطور. درست، در قلبِ تو. فرو می رود. که مدت هاست. حفره ی ژرفی. در عمقِ سینه ی من. برای من. باز گذاشتی. اما شاید من. بس می خواستم. تو را برای همیشه مخفی نگاه دارم. یا که شاید این. تنها. عشقِ من بودُ عشقِ من. تنها. همین بود. که دیگر نمی شود، چُنان دلتنگی کرد. در من. در من دیگر نمی شود. و خیلی دیگر های دیگر. مثل قرص های خواب. که احتمالِ آن می رود، مسببِ همه ی این من من ها شده باشند. و از آنها. نه برای خواب. که برای تظاهرِ یک جلوه ی عادی از من، استفاده می کنم. تا اوقات تنفر آمیزِ کمتری، جا بگذارم. اما دیگر انگار. از تاثیر آنها نیز. کم شده باشدُ مرا اینگونه، به حال خود رها کرده باشند. میان دیگران. که مدام. تنها مسببِ عذابِ من می شوند. این تاثیراتِ محدود. دیگر افاقه نمی کند.
طبیعتی بیگانه از خود. چیزی بود که هماره، برای وجود داشتن، زیاد داشتم. و این انزوا. این انزوا. که مرا از بیرون رفتن از این خانه به تنهایی، وا می گذارد.



  • بـی ــتــ. اِل