غریـو بی ـهـــوده

۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

و هر جمله ای که به دروغ. برای خود. بر می دارم.

قدمی سمتِ سقوط. مرا می کشاند.

و این حقیقت دارد که تو آن بیرون. هنوز. میان سایه ها باشی؟
شاید که تنها. دچار سوء مصرف دارو شده باشی. تا بتوانی به انتظارِ 'من'. منتظر بمانی.
انتظار.
که هیچوقت. دور از بیهودگی نمی ماند.
همه چیز. به همان شکل. که نمی خواهی. خواهد ماند. نزدیک به غم. بی هیچ انحصارِ زمانی. برای ابد. تا به انتهای آن. که وجود ندارد.


  • بـی ــتــ. اِل
گرچه باران می بارد.
و من. باز. برای همیشه. تنها ماندم.
گرچه شاید. تا پیش از ظهر هم. طولی نکشد.
اما برای من. به قیمت یک بی نهایت. تمام می شود.
شبی که می توانم بگویم. بارِ دیگر. دیگر احساس بودُ وجود نمی کنم.
و گفتن این ها. باعث می شود بخواهم بار دیگری هم. دست به تغییرِ نشانیِ این غریو بیهوده ببرم.
که هیچ چیزِ دیگری جز این. تغییر پیدا نخواهد کرد.
تنها کاش. قدری. زور و طاقتِ گفتن و نوشتن چنین احساساتِ بی صفتی. با من بود.
شنیدنِ چنین کلمات بی غش و صافی. مرا به فکرِ احتمالاتی فرو می برد.
از تصورِ پرسه زدن های. کسانی. بدون جا گذاشتن هیچ نام و نشانی. که باید تابحال. برای همیشه. نابود شده باشند. در انتهای تاریکِ انزوای این تنهاییِ غریب. در حاشیه ی بی روشنیِ آن. جایی که حس می کنم درست روی آن ایستاده ام. یا که همانطور. پرسه میزنم. من هم. چنین. بی صدا.



  • بـی ــتــ. اِل

گرچه باران می بارید.

و بعد

من کاملا تنها ماندم.

گرچه درد و غصه ی من

همیشه برای ـم هست.

گرچه آدم ها دسته دسته داشتند می رفتند تا سرگرم بازی شوند،

که من به علت بلد نبودن

در آن شرکت نمی کردم.



  • بـی ــتــ. اِل

من نا شاد مانه. عاشق عشق ـم. نسبت به تو بودم.

و حال. نمی توانم. آن اندازه که می خواستم. تو را دوست داشته باشم.

شاید از ترسِ افتادنِ زندگی ام. به دستِ دیگری.

شاید به سببِ. بی تابی از چنین قدر و ارزش یافتن. برای دیگری.

و چنان که او می گوید.

همه چیز با شکوه است. فقط. نه برای من.

همه چیز با شکوه است.

فقط.

نه برای من.



  • بـی ــتــ. اِل
غلظتِ سفیدیِ خون ـم.
اهمیتِ همه چیز را. دارد از بین می برد.
و این از پیش. فزونی یافته.
نیازِ مرا. تحلیل می برد. که دیگر چیزی مرا راضی نگه نمی دارد.
روی هیچ چیز. حسابی باز نمی شود.
و راهی برای بازگشت. نمی گذارد.
دیگر این بی تفاوتی. در اختیارم قرار ندارد.
از آن بیرون افتاده ستُ
شکوه همه چیز را با خود. از چشم من. به آن بیرون برده.
و من. تنها ماندم.
با ریشخندِ بی پایانی. از عمقِ استخوان ها.
وقتی که مرا در لحظه ی یاس آمیز زندگی. ناگهان می گذاری. و به تدریج می روی.
جایی که نمی توانم. درست یا نادرست باشم.
وقتی که می خواهم درست باشم.
و کلامِ مایوسِ تو. منعقد می شودُ مرا. وازده می گذارد.
رانده شده. از یادِ آدم ها.
نشسته بر انباشتِ انبوهِ درد و اندوهِ جانِ محزونی. که همیشه برای من هست.
در آستانه ی بی ثمری مرگی. که دیگر از آن نمی ترسم.
همان طور که گفتم. دیگر های دیگرِ زیادی هست.
و دیگر. قهرمانِ چنین پوچی ماندن. روحم را کسل می کند.
و اگر این ماندن. اجبار نباشد. چه می تواند باشد؟


  • بـی ــتــ. اِل