غریـو بی ـهـــوده

۱ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است

ناشادمانه، خود را، برای دست یافتن به شرحِ حالی حقیقی، به زحمت می اندازم. ناشادمانه. از آن سو که می دانم، آن حالِ مستمر، بعد از خود را، به هیچ شکلی، متفاوت از قبل، نمی کند. به زحمت میفتم. از میانِ گیر و دارِ اسف باری که پیش روی خود، قرار دادم. یا آنکه شاید، قرار گرفت. اما اختلاف بر این میان نبود که چطور و به دست چه کسی، قرار گرفته بود- گرچه، شاید، دانستنِ آن نیز، به نوعی، در چاره کردنِ آن، افاقه می کرد. اما که از زور و رمقِ من، به کلی خارج بود. -. تنها همان، که، بود. و تنها همان. کافی، برای زوال یافتنِ تمام زندگیِ بی قدر و اندازه ام.

می بایست، باقیِ این وجودِ به اجبارِ بی سبب را، میانِ دیگرانی گذاشت که رحمی به حالِ هیچ وازده ای ندارند. و نه حتی درکی که رحمی را به دنبال داشته باشد. گذاشتن و گذراندن، با آن فکر، که شاید رهایی از شرِ بود و وجود، بتوسط مرگ، وجود داشته باشد.

و می بایست به فاصله دار شدن های ناگاه و بی گاه، در آن آشفتگیِ کامل، خو گرفت. که باز ماندن و ایستادن، هیچ، از دراز شدنِ آن، خودداری نمی کند.

تنها توجهی که از من نسبت به تمامیِ آن داستان های بی ارزشِ موهومی، پرت می شود، بواسطه ی شرحِ حالی حقیقی ست که تو بازگو می کنی. شرح حالی که او در گوش ـم، زمزمه می کند. جایی که با انسانِ دیگری، حرف می زنم ـو این، رخدادی نیست که به تکرار اتفاق افتد. زمانی که پروای حالِ مرا پیدا می کند. و من نمی خواهم پیش چشمانِ او که با من می گوید، پیر شوم. میدانی؟

میدانم که باید، برای هر سر سنگینی، بهایی اضافی، پرداخت شود. حولِ تمامِ آن کسالتی که تسلیمِ من نمی شود. از این سو ست که می بایست پیشِ هر هیچِ پر سر و صدایی که غیر قابل درک باشد، گردن گذارم.




  • بـی ــتــ. اِل