غریـو بی ـهـــوده

۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

در تابِ بی رمقِ شب، چیزی آنطور نیست. که در روز.

در هجوم سایه ها. همدست می شوم. من. آن هرزه ی شبگردِ بد گمان.

سوی تو.

فرو رفته ای در خویشُ هراسان. آکنده از شکُ اطمینانی که نیست. به زینت واژه های من.

می مانی از من.

چنگ می زنی به تعبیرِ نا امن حقیقتی که اشتباه می شودُ خیز برمیداری به کشتنِ خود. از بهرِ جُستن من.

مویه ی آویزان از پشت شیشه های گردِ قرمزی. که بیش از تابیدن آن، مرده ام.

بیش از ایستادن آن. به تماشا. بی حرفی.

هیچ.

تنها هیچ.

تنها همین.

  • بـی ــتــ. اِل

سخن ها را به اغفال آغاز کرد. و ماندنِ منی بی دفاع از خویش، میان غربتی امید فرسای.

که از آن عزیمتِ نا بهنگام، گریزی نبود. گریزی نبود.

نه از خویشتنِ خویش.

شاید که تنها به مرگ.

و شاید ترس ـست، که همه چیز را در نا تمامی، تمام می کند.

نظر کردُ آن میلِ مبرم. به تداوم ایستاد، در من.

در رفتنُ باز آمدنی. گاه و بی گاه.

و بعد از کمی.

جز سکوتی نبود. در ورطه ی وجودی بی بود. که بودن را تجربه نمی کرد.

و مرثیه ای که به تکرار. می خواندم.


  • بـی ــتــ. اِل

مشکل، همه تنها دشواریِ طبیعت من است. که در هم فشرده است. و تنشی عجیب که در واهمه ای می پیچد. درست این میان. جایی پایین تر از قلب. دست که میگذاری. درد می گیرد. آسوده نیستمُ انگِ نیستی در این اثنا بر من، بی انصافی روشنی ست.

چنین که به زورِ نوشتن نشسته ام در این زاویه ی عزلتُ وارستگیِ حیات، در سرخیِ شفقی که دور های دور را به تاریکی می بُرد، چنان بی گمانُ آسوده کلمات سوارِ هم می شدند که می شد شاعر شد. یا که با فرو بردن کلاهِ گشادی بر سر، خوشایند. با همان گیسوی بریده ی سیاه. نه به مانندِ شب. اما به قدر کافی. سیاه. چشمانی بی حالت. و لبانی که ساعت ها تکان می خوردند. نجوایی مدام، به خلوتِ شب ها. شدتِ روشنیِ مکدرِ خاطر، به چشمانِ ناسورم می پیچید تا بدان جا که دیگر توان نگاه داشتن ـش، با من نبود.

  • بـی ــتــ. اِل
می نشینم به سکوت. عادت معمولی ست که دارم. نه به اختیار. که به جبر. جبرِ خاموشی. در پایان روز. منتظرُ بی حوصله. در انتظاری که مدتی ست، به انتهای خود رسیده. اما، سرم. سرم. در میانه ی آن. آن ماده چربی که میان استخوان ها، جا شده ـست، دست به انکار می زند. بار دیگر. بار دیگر. که در انکارِ هیچ، هیچ شکی ندارد. چنان به اطمینان، که از وقتِ روز مطمعن باشد.
او سکوت می کند. تو عصبانی می شوی. و من باید. آن دختر احمقِ این افسانه باشم. با جارویی در دست. میان مردگان. که چیزی برای پاک کردن، نباشدُ من، به همین اندازه. احمق می مانم. و نمی دانم. هیچوقت، به اطمینان نمی دانم. نه حتی آنکه برای فراغ خیال خود، تنها به خود، بگویم که می دانم.
از نو عصبانی می شوی. به تکرار، حال وازده ی من را می پرسد. قرص می خورم، مادام که خفه نشوی.
خفه نشو.
خفه نشو.


  • بـی ــتــ. اِل

چنان به انتظار.

فرو بردم در خویشتنِ خویش.

جانِ بی جانِ حافظه ای.

که تا دیری. می پایید. هر چه از خود داشت. هر چه از او. یا که تنها او.

چنین اضطرار شیرینی.


  • بـی ــتــ. اِل