غریـو بی ـهـــوده

۸ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است

از این بیداری،

هر چه نباشد،

 دست کم،

منفرد ترین ذاتِ یکنفره ی دنیا،

پیدا شد.



  • بـی ــتــ. اِل

با به خاطر داشتن، باقی ماندن ـستُ

از آن شب که دیگر چیزی برای نوشتن نبود،

دیگر باقی نماندم.

که دیگر نیازی به آن نبود.

هنوز هم روزها

آوارگی در زلِ آفتاب ـندُ

با سر خوردگی در آن قدم بر می دارم.

اما نه تا دیرگاهی دیگر.

تنها میخواهم. به کنجِ امنِ خلوتِ کسالت بارم برگردم.

که در آن کسی انتظاری نمی کشد. دیگر.

و دیگر های دیگرِ زیادی.

که تمامی، به فسخِ عاداتِ سالخورده ی من، دچار می شوند.

مختوم به تو. پس از حتی. در انتهای نا تمامِ من.

منجر به من. بعد از اما. ی بی جواب مانده ی تو.

تنها گمانی ست. که دارم به سر. از یک بدگمانی. یا که احتمالی.

از زورِ اهمیتی، که نباید برای قرص ها باشد.

تنها گواهی می خواهم.

بر مدعای بودُ وجودِ اشتباهیِ من.

آنکه چیزی از من.

درست نباشد.

چیزی از آن.

کم باشد.

یا که آن.

جا افتاده باشد.



  • بـی ــتــ. اِل

من یک خیانتکار بزرگ شده ام.

و یک هرزه ی کوچک.

که برای هرزگیِ این داستان، کافی می شود.

خواسته های مکررِ بی پاسخی که از آن عُقم میگیرد.

جای پای هولناکی روی من می گذارد.

و مرا با مرگ انس می دهد.

می گذارد ساعت های طولانی، منفعل و بی صدا

روی بی تفاوتیِ کهنه ی کاناپه ی اتاق

اهمیتِ ماهی ها را فراموش کنم.

چون آنها احساسی ندارند؟

چون من بی زارم. و آنها شنا می کنند.

می ترسم به قدرِ کافی

خاکِ سفید روی زمین نباشد

تا آنکه از روی آن پا بردارم.



  • بـی ــتــ. اِل
چیزی برای از دست دادن نیستُ
توضیح این معضل، برای شما
سخت تر است از
خودکشی با
جیغِ ترمزِ ماشین ها.
پس تا نزدیک ترین خیابان
قدمی بر میدارم.


  • بـی ــتــ. اِل

.

من فقط آن دیوِ پشت منم.

پشت من ایستادم که دیگر زار نمی زند
من، دیو نیستم.
من، من نیستم.
تمام کرده.
این غریو بیهوده را.


  • بـی ــتــ. اِل

بیتا همه ی زندگی را دست من گذاشت.

عاجز از نگاه داشتن آن. بیرون از آن ایستاد.

آن بیرون. به عزای تو. نشسته است.

آن بیرون. ادعای مردن می کند.

راهِ اسرار آمیزِ او برای طاقتِ انزوای خلوتِ آن بیرون.

به مدتی بی پایان.

برای بیزاری از طبیعتِ بد نهادِ خویش.

که درکی از لذت ندارد. و هر دم از آن. به گریز. می شودُ

این.

روز ها را بلند می کند.

و مرا. دچارِ اختلالات خُلقیِ پیش بینی نشده.

سرایتِ این آلودگی. از خواب. به من. که بیمار شده ام.

که هر خواب. چیزی را. از نقطه نظرِ من دور می کند.

و شب ها. که دیگر مرا. می برند به بی خوابی. جای تو. و تو را. به درد. جای من. که بیش از درد. می برم از خویشت.

آن مرد. می رود.
آن مرد. با حفره ای در میانِ آن می رود.
و من که میخواهم افیونیِ شب گردی شوم که رنگِ خوشید را نمی بیند.
با سوزن سوزن شدنِ یک جای خالیِ بزرگ. در بیتا. در آن بیرون.
که هنوز بزرگ می شود. حتی حال که دیگر دست تو برای او دراز شده ست.
آن را می پرستد. می بوسد. می کُشد. در من. که خواب رفته م.
دست بکش.
حال که اوقات من، به خوبی بهم ریخته.
حال که تو هستی و من، من نیستم.
تنها ملافه ی کهنه ی سیاه شده ی منفعلی. که از تو. به آب میفتد.


  • بـی ــتــ. اِل

ریتمی که در نبض من گم می شود. و بدو کلام تو. در یادِ ناسورِ کرختِ من.

وهمِ احساسِ گمنشانی. که سخت به خاطر می رسد. و سخت. از آن بیرون می شود.

دیگر به دست نمی آید.

دیگر حاصل نمی شود.

دیگر از هیچ چیز.

نه از تماشای آسوده ی گرگ و میشِ بی خستگیِ تو از تکرارِ مضحکِ تبسمِ بی سببِ من.

نه هم از گم شدگیِ در بوی خاکِ آب خورده ی خلوتِ ویرانیِ برهنه از هر ملالی که بر جان بخاید.

نه حتی از سایه ی سنگینِ هرزه ی کوچکی که به تماشای ما ایستاده باشد.

هیچ. هیچ. هیچ.

تنها سر خوردگی. تنها دچاری. به اندوه و دل گرفتگی. بی اندازه. که تو را عاجز می سازدُ تاسفی. که مرا پر می کند. از سر. تا پایین. همان طور که گفتم. بی اندازه.

چیزی در من تمرین مردن می کند.

در جنونی بی تاویل. وعده ی جهانی بهتر می خواهد.

می ماند از شتابی مرگزای. با حقایقی عقیم و بی ثمر. که او را پشت خط نگه می دارد.

از مرگ می ماند.

از مرگ ماندن.

دیگر چه تفاوتی می کند. زمین به دور خورشید بگردد. یا این به دور آن.



  • بـی ــتــ. اِل

فکر می کنم چیزی رو. از یاد. برده باشم. حس می کنم ی جایی. ی روزی. مرده باشم.



  • بـی ــتــ. اِل