غریـو بی ـهـــوده

۶ مطلب در آذر ۱۳۹۶ ثبت شده است

هیچی نیست. برای داشتن. حسی نیست. برای احساس. نیست چیزی. که به دست بیارم. چیزی نیست. که بخام ببازم.


  • بـی ــتــ. اِل
چه کسی ست که به ناگاه و بی ثمر، به منظورِ قبلیِ کثیفِ نا معلومی، سر در می آورد و در جوابِ هر چه مسئله هست، می گوید: "احمق." ؟
و من تاسف میخورم که "او" باید عوضِ خود فروشیِ او را بدهد. "او" تنها می خواست که یک نفر که به آن دچار شده، نیز "او" را بدارد. دست بکشد روی "او" و ناخوشی ـش.
و باوری که می کرد. به اتمام. به من.
حزن آور بود.


  • بـی ــتــ. اِل
حقیقت از جعلِ آن معلوم نخواهد شد. مادامیکه از نظر به فریبِ لبخندِ من خوش حال می شوی. پی نخواهم برد، به آن وقتی که باید باورم را خرج کنم. و فکر کن که شاید، من تنها در رفت و آمد با درد هایم باشم و خوگیرِ این حزنِ کشنده بمانم. تو بر آن نخواهی بالید. که شاید این درد است که مرا نگه داشته است. اگر آن تکه ی تهی از وجودِ من خالی ماند، تا پیش از انتهای این شب، از پیرامون انزوای خود خواسته ی من طرد شو. قدری آرام. طوری که چشم به دور شدنِ تو نیفتد.


  • بـی ــتــ. اِل
باید این گیس های زردِ مرده را از آن تارهای سیاه جدا کنم. و بعد پشیمان و منفعل بمانم. همانطور که همیشه. وقتی دستم می لرزد. از صرف نکردنِ آن قرص های آبی، میمانم. و بیش از همه از دراز شدنِ فصلی که در آن خود را جیره ی آن ماهی های بی علاقه ی عجیبِ کفِ دریا نکردم و از آب بیرون زدم. که شاید باز آیی. از آن بیرون جستم ـو تو باز آمدی. با سطلِ رنگِ سفیدی. که روی بوم می پاشی. تو در آن خراشِ عمیقی، در مغزم. هنوز. که چیزی در مغزم چنگ می زند. نوعی ویروسِ بی حواسی. که دچار به تشویش و پریشانی می کند. و می گذارد از کالبدِ خود بیرون شوی. اما باقی تو را نگاه می دارد. و تو را در تردید. نه برای چیزی بیشتر از اشغالِ سهمِ خفیفی از فضا. و تو می مانی، در برزخِ ناامنی از خاطرت. که هر آسیبی را می پذیری.


  • بـی ــتــ. اِل
از کار نمی ایستد.
بیخیال شو. دست بکش. از زدن. هی زدن. هی زدن.
زیر پیچ و تاب آن پیکرِ سفید، او بهتر از من می نشست. حتی در آن حالتِ نیم خیز.
می خواهم بگویم مناسب نیستم. که هیچوقت. به منظورِ هیچ چیز. تا بگویید آآآه، بیتا. و چشم ـتان دور آن حدقه ی سفید بچرخد و بالا برود. از نکبتِ انباشتِ ظن و گمانِ من.
شاید ها و باید های ماندن، پشتِ کدورتِ آن دور های دور. در زردیِ هرمِ سردِ وهم آلودی که از آن شیشه های قدی به داخل می ریخت. میان ناملایمتِ وخیمِ همان زمستانی، که بر آن نامی نیست.
شاید. فقط شاید.
این چنین، دیگر واهمه ای از ابتلا به جنونی نامعلوم و مانوس نبود. می شد تا انتهای جهان،آن بی قراری را دراز کرد. نه شدتِ محنتِ دیگری را. چون کنونی که به آن قدم گذاشتم.


  • بـی ــتــ. اِل

من با این حیات سمج، چه چیز مشترکی دارم؟ که نه حتی با خود. به تفاهمی نمی رسم.

باری دیگر. نمی گویم. خبر نمی دهم. تنها می پرسم. اینجا ماندنی هستی؟ یا فقط، ماندنی ست در طلب رستگاری؟ که از این بیداری بعید است. رستگاری در این بیداری مرئی نمی شود. بیداری تنها مرگ به همراه می آورد. که دیگر اشتیاقی هم به آن نیست. دست و پایی نمیزنم. با جریان می روم. چنان که تفسیر می کنی و همین مقدار که برای ت بی مقدار و بی مفهوم است. به کل خالی و درمانده. سر تا پا گرفته از نکبت و بیزاری. چنان که شور و ذوق مرا داوری می کنی.

دلی که از لحاظِ ملاحظات، بهم نمی خورد. دزی که پایین می رود و خیابانی که دراز می شود. شاید گمان کنید باید برعکس باشد. اما چنین که می گویم، دراز می شود و زردی مردم را احاطه می کند. زردی کسالت بارـشان. که باید در لیست ملاحظات، لحاظ شود. اما نمی دانید. چنان که هیچ زمان ندانستید. در زل آفتاب. و نفسی که دود سیگار در آن جا نمی شود. فرو می دهم داخل. و پایانی که نزدیک نمی شود.



  • بـی ــتــ. اِل