دیگر قصد به جا گذاشتنِ آن کرده ام. هر وقتِ تنفر آمیزی که باشد. در جریانِ پرسه های روزانه، آن جلوه ی غیر معمول را، با خود، به اطراف می برمُ چرخی می زنم. برای نرفتن به داخل هر اتاقی، آزادم. که تنها باید آن را بدانم. که آزادم. از هر اجبار، به هر انجامی که باشد. که این جز عادتی ناخوشایند نیست، که گرفتار به آن، مانده ام. من هیچ نمی دانم. و تنها این است، که می دانم. و فکر می کنم این هم، برای باقیِ عمرِ کوتاهم، کافی باشد. که ادامه ی تاریک و دور از نظرِ آن را، تنها می خواهم در سکوت و بی تفاوتی پیش ببرم. ماحصلِ آن نیز، هر چه باشد، تفاوتی نمی کند، به حالِ من، که اهمیتی نمی دهم، نه به ماحصلِ آن و نه به حالِ چیزی که ممکن است برای آن تفاوتی داشته باشد. دیگر همین طور است، که به نظر می رسد. همه چیز سر انجام از من، دیوی بی درک و دریافت ساخته که تا قبل از این، تنها، آن سویِ آیینه ها دیده می شد. و حال جای من می نشیند و تصمیم میگیرد. که چه وقت من را با همه ی ترس و لرزم، از خانه بیرون بیاندازد. و چه وقت در خانه حبس کند. برای آن هیچ دلیلی نمی تواند داشته باشد. این چرخه جز برای سرگرمی او نمی چرخد. همه چیز تنها حاصلِ تصادفِ تصمیمِ بی ثمری ـست، که او میگیرد. و من جز برای آن، اینجا نیستم. که زبانم را بند بیاوردُ دلم را، از هر چه بود و هست، خالی کند. و آن تو رفتگی را، در تداعیِ بیهودگی، برایم شکل دهد. و اگر به اندازه ای که خواسته باشد، از ظرفِ مسکنِ آن خورده باشم، شاید لحظه ای، مهارِ من را به من واگذارد. اما این، برای من کافی نیست. که می بایست دیگر به گیر و داری، از برای آن، بیدار شوم. در اطمینانِ خاطری که فقدانِ آن، جمعِ گمانِ پریشانم را پراکنده ساخته و در این حال ـست که، پاسخ دادن، حتی در جوابِ سلامی، برای من سخت می شود.