کفایت نکرد. به قدری که باید، به درازا نکشید. کسی از کسانی که میشناختم، میدانست از چه میگویم. اگر میتوانستیم برگردیم به زمانی که ذهن وازدهاش حاوی محتویاتِ سلولیِ بیشتری میشد. عجالتا دستخوش نوعی خوگیریِ علاوه بر نسیان شده است. درست نظیر کسی دیگر از کسانی که میشناختم. گویی که کسالتی مسری بوده باشد. تکرارِ دورِ باطلِ وقایع مرا به شک میاندازد. کابوی به آن میخندد. ولیکن من چیزی برای خندیدن به آن نمیبینم. چراکه ناخوشی بهحق نیستم. و تمامی این عارضه، در گرو نوعی نابسندگی است. نقصی مادرزادی. که درمانی جز تسکین برای آن پیدا نمیشود. تسکینی که به تسهیل مردگی کردن منجر میشود. و در پی آن باید انتظار شکایات کثیری را کشید، از جانب کسانی که ضرورتی در این خصوص نمیبینند. و گریز از مهملات این گروه نیز جز با مردگی کردن ممکن نیست.